در دل زن غمي به وسعت دشت
بر لب عابران ولي لبخند
فالها را كمي مرتب كرد
بعد هم گفت: «فال حافظ! فال»
نه به روي لبش كمي لبخند
نه صداي زنانهاش خوشحال
كوچه خلوتتر از سرِ شب شد
كوچه بود و زني كه تنها ماند
دست برد و براي خود برداشت
فالي و باز كرد و آن را خواند:
«حالِِ دل با تو گفتنم هوس است
خبرِ دل شنفتنم هوس است
اي صبا امشبم مدد فرماي
كه سحرگه شكفتنم هوس است» *
___________________________
* از حافظ