همه سبزه سبز میکنند. به هم یاد میدهند که چهطور سبزههای جذابتری داشته باشند. هفتسینهایشان را باحوصله انتخاب میکنند؛ طوری که با بهار تناسب داشته باشد؛ با شکل آمدن بهار. با آهنگ آمدنش.
همهچیز در دوچرخه هم همینطور است. بوی بهار در اینجا هم پیچیده. وفور سبز است و حال خوب. حالی که دارد بهتر میشود و امید به اینکه این حال خوب در سال جدید چندهزار برابر شود!
* * *
اگر بهشما بگویند از بین شاعران، بهاریترین شاعر را انتخاب کنید تا این یادداشت را به او تقدیم کنیم، انتخاب شما کیست؟
انتخاب شما شاید حافظ باشد. بهخاطر آن بیت محشر و عزیز «نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد». ها؟ میبینید چه تصویر جهانی و باشکوهی از آمدن بهار میدهد؟ واقعاً برای دوچرخه هم شایسته است که این کلمات به او تقدیم شود.
اما شاید انتخاب شما سعدی است. اگرچه احتمالاً چون بیشتر برای شما حکم بزرگتر نصیحتگو را دارد خیلی دلتان نخواهد پیشنهادش بدهید.
با اینهمه ممکن است بهخاطر دیباچهی گلستانش هم که شده و یا مثلاً آن دو بیت معروفش که کلی سر زبان همه افتاده و مجریها مدام آن را میخوانند، بخواهید او را انتخاب کنید:
برآمد باد صبح و بوي نوروز
به كام دوستان و بخت پيروز
مبارك بادت اينسال و همهسال
همايون بادت اينروز و همهروز!
شاید هم هیچکدام از این دو نباشد. اصلاً شما شعر کلاسیک دوست نداشته باشید. دلتان بخواهد سردبیر، یادداشت در آستانهی بهارش را به شاعری تقدیم کند که اتفاقاً بسیار هم نوگراست و زنده هم هست و تصویر متفاوتی هم از بهار دارد. مثلاً احمدرضا احمدی. ها؟
آنجا که میگوید:
همیشه هراسم از آن بود/ که صبح از خواب بیدار شوم/ با هراس به من بگویند/ فقط تو خواب بودی/ بهار آمد و رفت/ از خواب بیدار میشوم میپرسم بهار کجا رفت؟/ کسی جواب مرا نمیدهد/ سکوت میکنند!/
در پشت اتاقم باران میبارد/ میپرسم شاید این بارانِ بهار است/ کسی جواب مرا نمیدهد/ سکوت میکنند/ پنجره را که باز میکنم/ باران تمام میشود/در آینه چهرهام را نگاه میكنم/ آرامآرام چهرهام پیر میشود/
از پنجره، زمین را نگاه میکنم/ خیس است و ساکت/ برتن لباس میکنم، به کوچه میآیم/ از نخستین عابر که در باران بدون چتر میدود/ میپرسم/ شما عبور بهار را در این کوچه ندیدید؟...
نمیدانم انتخاب شما کیست؟ من که حاضرم این یادداشت کوچک را به هر سه نفر این شاعران تقدیم کنم. اما توی دلم شاعر نازنین مهربانی است که سالها پیش در یکی از کتابفروشیهای خیابان کریمخان میدیدمش.
بعدها وقتی که دیگر در این دنیا نبود برای همین دوچرخه، توی صفحهی ادبیاتش زنگ زدند به دخترش که اسمش این بود: بهار!
بهار عکسی از شاعر با خودش برایمان فرستاد و شعری را برایمان خواند که شاعر برای او گفته بود. با بندی از آن شعر و یاد فریدون مشیری که هنوز تصویرش در همهی بهارها زنده است.
«بهارم، دخترم، از خواب برخیز
شکرخندی بزن، شوری برانگیز
گل اقبال من، ای غنچهي ناز
بهار آمد، تو هم با او بیامیز
بهارم، دخترم، آغوش وا کن
که از هرگوشه، گل، آغوش واکرد
زمستان ملالانگیز بگذشت
بهاران، خنده بر لب آشنا کرد!»
سال برای همه نو میشود؛ برای زندگان و مردگان. برای دوچرخهایها هم!
سردبير دوچرخه