این‌روزها بوی عید در دفتر هفته‌نامه‌ی دوچرخه هم ویراژ می‌دهد و همه را به گل‌کردن انداخته. حتی سردبیر هم ‌آستین بالا زده و حسابی همه مشغول خانه‌تکانی‌اند؛ از زین و مین و گلگیرهای دوچرخه‌ی عزیز گرفته تا چرخ و مرخ و دست‌گیره‌ها!

اما حالا هركس سراغ خودش رفته ولابه‌لاي صفحه‌هاي تو درتوي دلش، كلي چيز‌ميز پيدا كرده كه با آن‌ خاطره دارد. اين‌جا بهترين‌هايش را براي شما بساط كرده‌ايم تا همكاران دوچرخه‌اي قصه‌اش را برايتان تعريف كنند.

 

سهمي مساوي از خاطره‌ها

محمود اعتمادي:

عکس‌ها حافظه‌ی خاطرات‌اند و هارد اکسترنال من (اگرچه یک حافظه‌ی مدرن است) همراه خوبی برای حفظ حافظه‌ی خاطراتم است.

خاطراتی که شاید تمام سهم یک عکاس از قاب‌های زندگی‌اش باشد، تمام سهم عکاسی که راوی خاطره‌های بی‌پایان است. این عکاس دارایی هنری‌اش را، عکس‌هایش را، با نوجوان‌ها قسمت کرده؛ نوجوان‌هایی که دوچرخه‌ای هستند.

 

***

نوشتن از کاسه‌ای که دوست هنرمندم، زهرا خانی ساخت و به من هدیه داد!

عباس تربن:

این کاسه را دوست دارم. احتمالاً بلافاصله می‌پرسید: «چرا؟» این سؤال تکرارشونده در مواجهه با بسیاری موقعیت‌ها، اتفاق‌ها، ارتباط‌ها، آدم‌ها و...

زندگی مسئله‌ای به سادگی و سرراستیِ سؤال و جواب‌های کتاب درسی نیست و آدم همیشه هم دلیل علاقه یا عشقش را به چیزی یا کسی نمی‌داند. ماجرای این کاسه یک‌جورهایی همین‌طور است.

شاید بتوانم بخشی از دلایل علاقه‌ام را توضیح بدهم، اما قول داده‌ام یادداشتم کم‌تر از ۷۰ کلمه...

 

***

تا مي‌چرخم هستم

فرهاد حسن‌زاده:

فرفره‌ی قشنگم با من حرف می‌زند. در ذهن ساده‌ی من همه‌چیز از چرخیدن جان می‌گیرد. در ذهن ساده‌ی من دایره‌های کوچک و بزرگی ترسیم شده که لحظه‌ها را به هم پیوند می‌زند.

بهار هم از همین لحظه‌های دایره‌وار است. سال از بهاری شروع می‌شود و درشروع بهاری دیگر تمام. تمام که نه. شروعی دیگر. حاضرم ساعت‌ها به چرخش فرفره‌ نگاه کنم.

می‌دانم برای ایستادن باید چرخید. این قانون را وقتی بچه بودم هنگام دوچرخه‌سواری آموختم. من قانون خودم را دارم: تا می‌چرخم هستم.

***

يادگارهاي نوجواني

ابراهيم رستمي‌عزيزي:

اين‌ها را همين‌جور سرسري نگاه نكنيد؛ براي جمع‌كردنشان  خون‌دل‌ها خورده‌ام. توي اين آلبوم حتي بليت‌ اتوبوس هم هست و هروقت صفحه‌هايش را ورق مي‌زنم، خاطره‌هاي نوجواني برايم زنده مي‌شود.

حيف كه در دنياي مدرن امروز، اين تمبرهاي قيمتي، بي‌قيمت شده‌اند و براي فرستادن دل‌نوشته‌هايمان، ديگر فقط به يك كليك احتياج داريم نه يك تمبر!

 

***

يك قيچي اقيانوسي

فريبا خاني:

٢٢سال پيش، براي نجات يك كشتي غرق‌شده، برادرم همراه تيم غواصي غوص زدند. برادرم در آن عمليات اين قيچي را پيدا كرد... زنگار بسته. ما آن را با سركه سابيديم.

حالا هر‌وقت پارچه‌اي را با آن برش مي‌دهم، ياد برادرم مي‌افتم كه زندگي‌اش قعر آب‌ها گذشته است. ياد كشتي‌هاي  غرق شده مي‌افتم، ياد  اقيانوس‌ها...

 

***

آبيِ خوشحال

شيوا حريري:

اين مهره‌هاي آبي سال‌هاست كه با من است؛ از روزهاي نوجواني‌ام. از وقتي ديدمش و رنگ درخشان آبي‌اش به دلم نشست و فهميدم در مازندراني نامش «ميرِكا»ست.

سال‌ها گذشته و من از خانه‌اي به خانه‌ي ديگري رفته‌ام و هربار پيش از هر كاري رشته‌ي ميركايم را از كارتن درآورده‌ام و به‌جايي آويزانش كرده‌ام، به خاطر حس خوبي كه با خودش دارد. حس خوب يك لبخند آرام و خوشحال.

 

***

ما يك نفريم

ياسمن رضائيان:

هرکس باید برای خودش یک عروسک دست‌ساز داشته باشد؛ عروسکی که راوی ذات او باشد. این داستان تولد «مترسک مهربان» بود.

نخ‌های مرتب نشده‌ی لباسش نشان‌دهنده‌ی غوغای مثبت ذهنی من و لبخند محو صورتش راوی رضایت همیشگی‌ام از زندگی است.

انتهای چشم‌های دکمه‌ای‌اش امیدی هست که می‌گوید آینده زیباست و من فکر می‌کنم هیچ‌چیز در زندگی، مهم‌تر از امید نیست.

 

***

شب‌ها با صدايش مي‌خوابم!

پگاه شفتي:

اين وسيله البته متعلق به من نيست، ولي همه‌جا با من است. توي هركدام از جيب‌ها و كيف‌ها، من يكي مثل اين دارم. اين پستانك بامزه مالِ پسرم است.

بعضي‌ها مي‌گويند خيلي خوب است و به او آرامش مي‌دهد، بعضي‌ها هم برعكس، معتقدند دندان‌هايش را كج و كوله مي‌كند. اما با آن صداي ملچ و مولوچي كه شب‌ها از اين پستانك درمي‌آيد، بيش‌تر به من آرامش مي‌دهد تا خودش!

يك‌سال و چهارده ماه دارد و فكر مي‌كنم همين روزها بايد با اين ني‌لبك بهشتي‌اش خداحافظي كند! به قول شما نوجوان‌ها: خخخخ! توي كيفم گشتم و اين را پيدا كردم. چه مي‌شود كرد، همه مموري و جاكليدي‌هاي بامزه همراهشان هست و من پستانك!

فعلاً اين‌جور است، تا بعد چه باشد...

 

***

اولين بارهاي عزيز

فاطمه سالاروند:

اولين باري كه در آغوش گرفتمش. اولين باري كه انگشتان كوچكش را لمس كردم و بر گونه‌‌هاي ظريفش بوسه زدم. اولين بار كه اولين كلمه را گفت و اولين قدم را برداشت...

اين‌ها هم اولين جوراب‌هاي «يوسف» عزيز من‌اند. همان موجود كوچولوي نازنين كه 13 سال پيش آمد و با بخشيدن لقب «مادر» به من، رنگ زندگي‌ام را عوض كرد.

 

***

سكه 1974

محمد سرابي:

این سکه مال کشور شوروی سابق است. موقعی که ضرب شد آن‌قدر مهم بود که همراه داشتنش، توی بعضی از کشور‌ها کلی اعتبار درست می‌کرد و توی بعضی کشور‌ها جرم به حساب مي‌آمد.

الآن این سکه هیچ ارزشی ندارد؛ برای همین آن‌را به دسته‌کلیدم آویزان کرده‌ام و همیشه همراه خودم نگه می‌دارم.

 

***

سي‌دي شازده كوچولو

مانلي شيرگيري:

شايد كتابش را دو يا سه‌بار خوانده باشم. ولي نوارش و بعد‌تر سي‌دي‌اش همدم روزهاي بيماري و بي‌حالي‌ام است. وقت‌هايي كه بايد توي رخت‌خواب بمانم و نه درد مي‌گذارد بخوابم، نه ناي كتاب‌خواندن دارم. از آن رفيق‌هايي است كه وقت سختي به دادم مي‌رسد.

 

***

لنز تودل برو

مهبد فروزان:

از دايي‌ام گرفته‌ام، لنز را مي‌گويم. يادم است همان روزهاي اول بهار، براي ديد و بازديد عيد به خانه‌ي ما آمده بود. اين لنز را به من عيدي داد و من كلي ذوق كردم و با همان ذوق، كلي عكس بهاري گرفتم.

لنزي با فاصله‌ي كانوني ثابت، عكس‌هايي ‌مي‌گرفت و حسابي كولاك مي‌كرد. از آن روز 12 سال گذشته، ولي هنوز سالم است. البته ديگر غبار زمان بر رويش نشسته و لنزهاي ديگري خودشان را در دل دوربين جا كرده‌اند، اما اين لنز قديمي هيچ‌وقت از دل عكاس بيرون نمي‌رود.

دايي‌عزيز، به‌خاطر همه‌ي آن ذوق و شوق ممنونم.

 

***

ستاره

سيد‌سروش طباطبايي‌پور:

در كودكي به دو راز بزرگ پي بردم. اول اين‌كه فهميدم «چشمك»ها، راه به قلبم دارند و همه‌ي دلم را براي ديگران رو مي‌كنند. به دوست، آشنا، غريبه... وسط شادي، وسط غم... حتي موقع اخم هم تا چشمك مي‌زدم همه‌چيز عوض مي‌شد و گل از گل همه مي‌شكفت.

شگفتي ديگرم اين بود كه تنها ستاره‌ها بودند كه هر شب به من چشمك مي‌زدند؛ آن هم بي‌دليل! و اين‌طور شد كه من عاشق ستاره‌ها شدم.

بارها دستم را به سمت آسمان بردم تا چندتا از آن‌ها را بچينم، اما هي چشمك مي‌زدند و از دستم فرار مي‌كردند. و چون دستم به ستاره‌هاي آسمان نرسيد، دست‌به‌دامن ستاره‌هاي دريا شدم و...

 

***

عينك گمشده

عليرضا صفري:

خدا نكنه كسي به چيزي وابستگي پيدا كنه، چيزي كه جزيي از زندگي انسان بشه و آدم مجبور بشه هميشه و همه جا اون‌رو همراه داشته باشه و نبودش كاملاً خودش‌رو نشون بده.

عينك من هم از اين قبيل وسايله. هميشه مي‌ديدم قديمي‌ها عينك‌شون‌رو با بند به خودشون وصل مي‌كنند. تازه بعد از گم شدن عينكم فهميدم كه بدون اون از زندگي مي‌افتم و بايد از كسي عينك قرض بگيرم تا كارم راه بيفته يا كورمال كورمال كارم‌رو راه بندازم. خدا هيچ‌كس رو بي‌عينك نكنه.

 

***

نشانه‌ي دانش

گشتاسب فروزان:

جغدهاي سنگي طلايي من، يادگار باارزشي از پسرخاله‌ام. جغدهايي با چشم‌هاي توخالي، اما دقيق! از نوجواني‌ام لانه‌شان را در كتاب‌خانه‌ام ساخته اند.

چشم‌هايي كه در اين سال‌هاي دراز به كتاب‌هايي چشم دوخته است كه هرازگاهي با دستي از كتاب‌خانه جدا و گاهي به آن اضافه مي‌شد.

حتي در سالي كه به‌ خاطر مشكلات به يك‌باره برگ‌هاي اين درخت بزرگ ريخته شد و آن‌ها تنهايي راتجربه كردند. اما امروز خوش‌بختانه برگ‌هاي كتاب‌خانه آن‌قدر زياد شده‌اند كه جغدها با خنده گاهي خود را در ميان آن‌ها پنهان مي‌كنند.

 

***

ادا و اصولِ جادوگر من!

حديث ازر‌غلامي:

به جادوگر گفتم: «می‌خوام ازت عکس بگیرم توي دوچرخه چاپ کنن!» اخم و تخم کرد. خیلی ادا و اصول دارد جادوگر من. سوار جارویش شد که برود. دیدم بهترین موقعیت عکاسی است.

گفتم: «باز تو یه بهونه گیر آوردی بری از پیش من؟» تا آمد جوابم را بدهد، همان‌طور که سوار جارویش شده بود، عکسش را گرفتم!

 

***

نمكدان نقره

مهناز محمدي:

بابابزرگ عزیزم سلام

نمکدانت به دستم رسید. خیلی باحال است. اصلاً تمام پرنده‌ها و گل‌هایش بامن حرف می‌زنند ولی دقیق متوجه منظورشان نمی‌شوم. بابابزرگ جان، وقتی این نمکدان را می‌بینم یاد خاطرات بانمکی می‌افتم که می‌شد باهم داشته باشیم، اما نداریم.

چون صبر نکردی که من بیایم و زود رفتی! آن‌قدر زود که نشد بپرسم، آخر چرا نمکدان؟

 

***

سفر رمزآميز با دوست جهانگرد

علي مرسلي:

این اوریگامی، کار دوست ژاپنی من «تاکومی» است که به من هدیه داده است. این اوریگامی یک «شوریکن» (سلاح پرتابی ستاره‌ای‌شکل نینجاها) است و یکی از دوست‌داشتنی‌ترین چیزهای من است.

فرهنگ مردم سخت‌کوش ژاپن، نینجاها و سامورایی‌ها برای من همیشه رمزآمیز بوده‌ و «تاکومی» دوست دندان‌پزشک جهانگردم مرا به اعماق این دنیای رمزآلود برده است.

 

***

كاست مسافر

علي مولوي:

همه‌ي كساني كه مرا مي‌شناسند، خيلي خوب مي‌دانند كه چه‌قدر به شعرهاي فروغ فرخزاد و البته صدايش علاقه دارم. اين نوار كاست شعر و صداي فروغ فرخزاد كه هفت سال از من بزرگ‌تر است، ماجراي جالبي دارد.

در اصل اين نوار متعلق به يكي از دوستان و همكاران قديمي دوچرخه، «حسينعلي مكوندي» بوده كه قبل از مهاجرتش از ايران آن را به «مهرزاد فتوحي» بخشيد و او هم چند سال بعد آن را به «شيوا حريري» هديه كرد.

«شيوا حريري» هم چند‌سال بعد آن را در خانه‌تكاني پيدا كرد و چون مي‌دانست چه‌قدر از داشتنش خوشحال مي‌شوم، آن را به من بخشيد.

درواقع اين كاست 32 سال، دست به دست چرخيده تا به دست من برسد و حالا چهار سال است، يكي از باارزش‌ترين دارايي‌هايم به‌حساب مي‌آيد.

 

***

كلاغ قارقاري

آلاله نيرومند:

از بچگی عاشق کلاغ‌ها بودم و به خودم می‌گفتم هرروزی که کلاغ ببینم یک اتفاق خوب برایم می‌افتد و همین شد که این عروسک را در ده سالگی ساختم و از آن زمان تا به حال همیشه همراهم است.

جالب این‌جاست که بعدها توی سه‌چرخه شخصیت کلاغ قارقاری را هم، براساس همین عروسک قدیمی طراحی کردم.

 

***

آبي به رنگ اين خودنويس!

مناف يحيي‌پور:

از كودكي دوست داشتم با خودنويس بنويسم و نوجوان بودم كه پدرم برايم چنين خودنويسي سوغات آورد. سال‌ها با خودنويس‌هايي از همان نوع مي‌نوشتم، ولي از يك‌وقتي به‌بعد...

چند روز پيش، غروب جلوي فروشگاهي ايستادم. خودنويس‌ها را نگاه مي‌كردم، ولي... فروشنده زود گرفت چه مي‌خواهم. از آن پايين، خودنويسي قديمي آورد؛ خودنويسي كه باهاش احساس دوستي مي‌كردم.

حس آشنايي نگذاشت تنهايش بگذارم و حالا شما عكس خودنويس دوست‌داشتني‌ام را مي‌بينيد! 

 

عكاسي از اشيا: محمود اعتمادي