او خرداد سال ۱۳۳۰ به دنیایی که دوستش دارد آمده و دلش میخواهد برای بهترشدن این دنیا کارهای زیادی بکند. اگر بخواهیم آثارش را به یاد آوریم، شاید نیازی نباشد که خیلی فکر کنیم.
چرا که در تمام کارهای ماندگار عروسکی، ردی از او به وضوح دیده میشود. «مدرسهی موشها»، «خونهی مادربزرگه»، «قصههای تابهتا»، «آبپریا» و «شهر موشها» از آثار اوست.
مرضیه برومند، مادر عروسکها، در ساختمان زیبای «خانهی عروسک» ما را پذیرفت و در میان برنامههای شلوغ و مصاحبههای پشت سر هم، باز هم با حوصله و دقیق با ما حرف زد.
عكس: مهبد فروزان
- چرا اینقدر عروسکها را دوست دارید؟
عروسک برای من تنها یک اسباببازی نیست که از کودکی با آن خاطره داشته باشم. عروسک یک وسیله برای نمایش است و نمایش برای من وسیلهای است برای حرفزدن؛ برای انتقال حرفهایی که خودم فکر میکنم حرفهای خوبی است و باید به دیگران منتقل کنم.
عروسک وسیلهی کارایی است. وقتی با عروسک حرف میزنی، بار مفهومی آن بیشتر میشود.
- چه شد که احساس کردید عروسکها میتوانند کمک کنند تا حرفهایتان را بزنید؟
ناگهان که اتفاق نیفتاد. درواقع مسیری بود که هم خودم کمک کردم و هم دست سرنوشت کمک کرد تا در این راه قرار بگیرم. من به عالم نمایش خیلی علاقهمند بودم.
از دبستان تئاتر کار میکردم و گروه تئاتر داشتم و در دبیرستان هم ادامه دادم. وقتی وارد دانشکدهی هنرهای زیبا شدم، فکر کردم که کاش گروهی داشتیم که میتوانستیم به مدرسهها برویم و برای بچهها نمایش اجرا کنیم.
باز دست سرنوشت مرا در مسیر اولین گروه تئاتر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قرار داد. زمانی که توی کانون پرورش فکری کار میکردم، آقای «اسکار باتک» به ایران آمد و ما این شانس را داشتیم که با او چند عروسک بسازیم و چند نمایش اجرا کنیم.
- از کارهایی که تا امروز ساختهاید و مفاهیمی كه به کودکان و نوجوانان آموزش دادهاید، راضی هستید؟
نه، همچنان فکر میکنم که هرزمانهای حرفهای خودش را دارد. الآن خیلی چیزها را میخواهم بگویم. آسیبهای جدیدی میبینم که فکر میکنم باید در مورد آنها کاری انجام داد.
الزاماً من نباید آنها را بسازم، اگر کس دیگری که در عرصهی فرهنگ و هنر کار میکند، آنها را بسازد و آن حرفها را بگوید، من خوشحال میشوم.
من میگویم یک حرفهایی را باید گفت. هرکسی که آنها را بگوید خوب است، اما در هر حال وقتی که با زبان هنر گفته میشود ماندگارتر است.
- حرفهای شما از چه جنسی است؟
از جنس حرفهای خوب! [میخندد] این چیزها برای من آگاهانه نیست. دوست ندارم این حرفها را توی چارچوب و جدول بگذارم. البته این را میدانم که برای جهان، مردم دنیا و برای کشورم ایران، همیشه آرزوی بهترینها را دارم.
آرزوی محیط پاک و سالم و آرزوی اخلاق دارم. دلم میخواهد همه، آدمهای خوبی باشند و به هم بدی نکنند. حقوق هم را رعایت کنند و در این مسابقهی پولدارشدن، همدیگر را له نکنند.
خب اینها همه حرفهای خوبی است که دلم میخواهد بگویم و اثرش را ببینم. فکر میکنم همهی هنرمندان واقعی، اینها را حس میکنند و طرفدار حرفهای خوب هستند.
- اگر عروسک را از آموزش جدا کنیم، چه اتفاقی میافتد؟
من فکر میکنم هیچچیز را نمیتوانیم از آموزش جدا کنیم. همیشه همهچیز یا آموزش بد میدهد یا آموزش خوب.
- خودتان هم در نوجوانی نمایشها و برنامههای عروسکی را دنبال میکردید؟
در نوجوانی من خیلی نمایش عروسکی به این شکل وجود نداشت. ما فقط «آقای شاکی» را میدیدیم که آقای «نصرتالله کریمی» (که خدا نگهشان دارد) ساخته بود. من آن را خیلی دوست داشتم و خیلی جذب حرفهایش میشدم. بعدترها که جوان بودم،
برنامههای خارجی «ماپتشو» و «سسام استریت» را هم میدیدم و دوست داشتم. اما آنموقع دیگر شخصیتم شکل گرفته بود.
- «خونهی مادربزرگه» یکی از کارهایی است که همهی نسلها از شما بهیاد دارند. شخصیتهای آن چهطور شکل گرفتند؟
ما هرازگاهی به روستایی بهنام «بَشمن» در نزدیکی انزلی میرفتیم. خانهای در این روستا، متعلق به پیرزنی به نام «ننهحلیمه» بود. ننهحلیمه با ما رفت و آمد داشت.
خانهی ننهحلیمه برای من خیلی جذاب بود، چون در آن حیوانهای مختلفی زندگی میکردند که کاری به کار هم نداشتند. خود ننهحلیمه هم خیلی زن نازنینی بود.
هرروز صبح به همهی حیوانها غذا میداد و همه را دوست داشت. ایدهی مجموعهی خونهی مادربزرگه همانجا بهذهنم رسید. در نهایت، عروسک مادربزرگ هم درست مثل خود ننهحلیمه شد و خانهی ننهحلیمه هم عیناً برای این کار ساخته شد.
- در بعضی از آثار شما، شخصیتهای کارهای قبلی، تکرار میشوند. مثلاً «مخمل» و «نوکسیاه» از «خونهی مادربزرگه» به فیلم «الو... الو... من جوجوام!» رفتند و «ابرک» از «ماجراهای تابهتا» در «آبپریا» سردرآورد. این تکرارها دلیل خاصی دارند؟
نه. در فیلم «الو... الو.... من جوجوام!»، اصلاً نمیخواستم مخمل حضور داشته باشد، اما متأسفانه عروسکی که سفارش داده بودیم، شبیه گربه نمیشد و آخرسر مجبور شدیم که آن را شبیه مخمل بسازیم.
تأکیدی نداشتم که حتماً از کارهای قبلیام بیاید. درواقع کمی اجباری شد. ابرک هم اگر در زیزیگولو نبود، باز هم در آبپریا، یک ابرک میگذاشتم، چون که لازم بود.
- شما خودتان را مادر عروسکها میدانید؟
نه. خیلیها به من میگویند که مادر عروسکها هستی، اما من این احساس را خیلی در زندگی تجربه نکردهام. البته ممکن است وقتی که کمک میکنم یک شخصیت عروسکی شکل بگیرد، این وجه مادرانهام هم ارضا شود.
- نوجوانیتان چهشکلی بود و چه حس و حالي داشت؟
خیلی خوب! هنوز مزهاش زیر زبانم است. چون نوجوانی دورهی عجیب و غریبی است. نوجوانی عالم خداحافظی با بچگی است. اما بهتر است خیلی سعی نکنیم که زود بچگیمان تمام شود.
بگذارید تا آنجا که ممکن است کودکی کنیم، شیطنت کنیم، سبکبال باشیم.خود من خیلی در نوجوانی پرجنب و جوش، سرخوش و فعال بودم. خیلی سر به سر دیگران میگذاشتم و همیشه یکعده دنبال من میدویدند!
- یکی از شیطنتها یادتان مانده؟
بـــــــله! یادم است من و يكي از دوستهايم برای خودمان دوربین مخفی درست میکردیم. بستههای کادوشده میساختیم و چند لایه کاغذ میپیچیدیم و آخر تویش مینوشتیم «دماغ سوخته خریداریم» و بعد از پنجره ی اتاقم که در طبقهی دوم بود، توی کوچه میانداختیم و خودمان پشت پنجره نگاه میکردیم که مردم چه برخوردی با این بسته دارند.
یکی اینور و آنور را نگاه میکرد و آن را برمیداشت، یکی بسته را شوت میکرد، یک نفر هم اصلاً توجه نمیکرد. ما نگاه میکردیم آنهایی که بسته را باز میکنند، چهطوری خیت میشوند و خیلی میخندیدیم!
- این شیطنتها تا کی ادامه داشت؟
تا همیشه! دانشجو هم که شدم، خیلی دوست داشتم با سربهسرگذاشتن با دیگران، موقعیتهای نمایشی ایجاد کنم. یکجورهایی هم سرخوش و شوخ بودم، هم جدی! خانم «ناستین مجابی» که در دانشگاه همکلاسیام بود و بسیار انسان فرهیختهای است، پارسال در یکی از روزنامهها مطلبی نوشت و در آن گفته بود «چرا من این مرضیه را جدی نمیگرفتم؟ چرا فکر میکردم اصلاً مگر میشود این موجود سرخوش سر به هوا به چیزی فکر کند؟ الآن برای خودم شرمندهام!»
خودش میگفت من شما را میدیدم به خودم میگفتم اینها چهقدر سرخوشند! اما بعدها فهمیدم آدمهای عمیق، حتماً ظاهر جدی ندارند. البته من نمیگویم که آدم عمیقی هستم.
- کارهایی که آنروزها انجام دادید، چهقدر در زندگی امروزتان مؤثر بوده؟
آنموقعها خیلی کتاب خواندم. تمام آثار کلاسیک و ارزشمند ایران و جهان را در نوجوانی و جوانی خواندم. شاید بعضی از آنها را یادم رفته باشد، اما در ناخودآگاهم تأثیر آن کتابها هست.
همهی آنها به جهان بینی، نگاه من و هویت فرهنگیام کمک کرده است. چون از نوجوانیام خوب استفاده کردم.
- مرضیه برومند نوجوان در نوروز چه کارهایی میکرد؟
عیددیدنی میرفتیم، مهمانی میرفتیم و بعد هم سینما و سینما و سینما!
من و دختر عمویم در نوجوانی، تمام عیدیهایمان را خرج سینما میکردیم. تمام فیلمهای خوبی را که میآمد ما میدیدیم. یادم است «شب ژنرالها» را در نوروز دیدیم.
عكس: مهبد فروزان
- این «خانهی عروسک» که امروز در آن هستیم چهطور ساخته شد؟
[با خنده] ما که نساختیمش، این ساختمان صدسال پیش ساخته شده!
راستش از نظر من هرصنف هنری، باید جایی برای خودش داشته باشد. بچههای نمایش عروسکی هم سالها آرزو داشتند که جایی داشته باشند تا بتوانند دور هم جمع شوند.
بعد از سالها که فریاد زدیم ما یک خانه میخواهیم و کسی محل نگذاشت، بالأخره یک آدم پولدار پیدا شد، پولی داد و اینجا را برایمان رهن کرد. البته مهرماه سال آینده هم آقای صاحبخانه میخواهد اینجا را بکوبد!
اینجا در عین حال که خانهی عروسک است، دبیرخانهی جشنوارهی شانزدهم نمایش عروسکی هم هست. اینجا خانهی امن و سقف بالاسر بچههای عروسکی است و من هم اینجا مثل مادر خانواده هستم و بزرگان نمایش عروسکی هم عمه و خاله و عمو و دایی اینها هستند. سعی میکنیم اینجا هرکاری که میتوانیم براي پیشرفت کار عروسکی انجام بدهیم.
- اینجا چهطور اداره میشود؟
اینجا خودکفاست و بخشی از درآمد کلاسهایی که برگزار میکنیم، صرف مخارج روزمرهی اینجا میشود. هیچکس اینجا پولی نمیگیرد و نفع مالی ندارد و همهی کسانی که اینجا هستند، کاملاً داوطلبانه کار میکنند.
- این خانه برنامهی خاصی هم برای نوجوانان دارد؟
بله، ما در اینجا کلاسهایی داریم؛ مثل کلاس ساخت عروسک یا فنبیان عروسکی که آقای «حمید جبلی» تدریس میکنند یا کلاسهای تئوری مثل کارگردانی که خودم تدریس میکنم.
البته در کنار اینها، نشستهای زیادی هم داریم که فراخوان آن را همیشه در سایت خانهی عروسک میگذاریم.