سرم بلند است كه من را به نام سردار پر آوازه جبهههاي ايران ميشناسند. قبول دارم كه فقط فرزند يك آدم خوب بودن مساوي خوبي نيست و هر كسي را به كارنامه خودش ميسنجند، اما اين را هم بايد صادقانه بگويم كه وقتي نام پدرم را ميشنوم و من را همنام او صدا ميكنند، احساس غرور ميكنم، اين اما تمام ماجرا نيست.
در همه اين سالهايي كه معناي پدر نداشتن را فهميدهام، بيش از همه به آنهايي فكر كردهام كه مثل من تنها از پدرشان چند عكس قديمي دارند. آنهايي كه كسي نام پدرشان را آنچنان نميآورد و حتي كوچهاي بن بست هم به نام پدرشان نيست تا حداقل دلشان را به يك تابلوي آبي خوش كنند.
هميشه وقتي بهخاطر نام پدرم احساس غرور كردهام، كمي بعد شرمنده «بچه شهيد»هايي شدهام كه همه سهمشان از شهادت پدر گاهي تنها طعنه اطرافيان بوده كه بيكنكور دانشگاه رفتهايد و خانه و ماشين مجاني گرفتهايد و هزار داستاني كه مثل افسانهها دهان به دهان ميچرخد.
من شرمنده فرزندان شهدايي هستم كه كسي براي پدرشان سالگرد نميگيرد، زنگ خانهشان را نميزند و احوالشان را نميپرسد و مثل من بيكسي را با طعم طعنه ميچشند. ديروز سالروز تولد بابا بود. روز قبل ترش هم خواهرش به ديدار شهيد همت و فرزند شهيدش رفت.
خيليها مثل هميشه لطف داشتند و به ياد شهيد همت بودند. از همرزمهايي كه هنوز خاكياند تا نوجوانهايي كه نصف من هم سن و سال ندارند و عكس پدرم را مثل قهرماني در صفحاتشان گذاشته بودند. توي صفحه من در اينستاگرام خيليها محبت كردهاند، خيليها تماس گرفتهاند، پيام دادهاند و من دلم قرص ميشود از اين همه محبت. بماند كه خيليها كه صندليشان را مديون خون شهدا هستند اين روزها را فراموش كردهاند.
آن شرمندگي كه حرفش را زدم به جاي خود اما امسال بغضي توي گلويم هست كه بيشتر از هميشه آزارم ميدهد. اين روزها من به «بچه شهيد»هايي فكر ميكنم كه پدرشان مظلومانه شهيد ميشوند و خيليها شايد حواسشان نباشد. حالا چند وقتي هست كه هر روز خبر شهادت يكي از مدافعان حرم را براي مان ميآورند، ما هم خبرش را در يك گروه تلگرام ميخوانيم و تمام.
به همين سادگي كه من نوشتم و به همين سادگي كه شما خوانديد در گوشهاي از اين سرزمين، كودكي بيپدر ميشود.
تعارف چرا؟ شما هم شايد شنيدهايد كه ميگويند عدهاي پول ميگيرند تا بروند سوريه بجنگند، درست مثل همانهايي كه ميگويند بچه شهيدها خانه مجاني ميگيرند. ميخواهم فرياد بزنم و به همه بگويم من كه مهدي همت هستم هيچ كدام از اين مواهب را به چشم نديدهام، آن بينام و نشانترها كه بماند. دلم ميخواهد كاري كنم همه اين آدمها بدانند هيچچيز در اين دنيا به اندازه «سايه بابا» نميارزد، دلم ميخواهم برايشان از «حسين شاكري» بگويم كه زن و بچهاش را اينجا گذاشت و رفت تا كيلومترها دورتر از اينجا، براي ما بجنگند و دست آخر هم شهيد شد، دلم ميخواهد دست همه اين بچه شهيدها را يكي يكي ببوسم و بگويم: من، محمدمهدي همت، شرمنده همه شما هستم. شرمندهام كه مثل شما هستم اما خيليها حتي براي عكس يادگاري هم سراغي از خانواده شهيد را نميگيرند.
- فرزند شهيد محمد ابراهيم همت