و در شرايطي كه در كشوري مثل آمريكا، خيلي از مردم عادي چند قبضه اسلحه در خانه نگهداري ميكنند
در گوشهي پرتي از اين دنيا، در كوه و درههايي بدوي، يك عرب آفريقايي ميخواهد اسلحهي شكاري سادهاي بخرد تا بتواند شغالهاي مزاحم را از دوروبر گلهي گوسفندهايش فراري دهد.
پانصد درهم و يك گوسفند ميدهد و اسلحه را ميگيرد. به شكلي تصادفي و در پي يك مجادلهي كودكانه، اين اسلحه در اولین هدفگيري موفقش، بهجاي شغالها، يك توريست آمريكايي را نشانه ميگيرد.
و اين اولین نتيجهي تصادفي استفاده از يك اسلحهي ساده، ناگهان تبديل ميشود به موضوعي جهانی كه تا چند روز رسانهها را درگير بحث دربارهي تروريسم و شيوههاي مقابله با آن ميكند!
در آنسو، ريچارد و سوزان، يك زن و شوهر آمريكايي كه پس از مرگ ناگهاني بچهي خردسالشان افسرده شدهاند، از دنياي شلوغ دوروبر كندهاند و آمدهاند در اين گوشهي خلوت جهان تا يكبار ديگر به خودشان رجوع كنند و مشكلشان را حل كنند.
تيرخوردن ناگهاني سوزان البته فاجعهاي است. اما در ادامه ميبينيم كه با وجود وخامت موضوع، مشكلشان بهسادگي حل ميشود.
سوزان با آنهمه وسواسي كه دارد ناچار ميشود در يك خانهي بسيار سادهي روستايي بستري شود و توسط دامپزشكي معالجه شود كه با همان سوزني كه زخمهاي گاو را بخيه ميزند، زخمش را ميدوزد.
اما هرچه هست با همين روشها از مرگ نجات پيدا ميكند.
مشكل اصلي در هياهوي بيرون اين خانهي روستايي رخ ميدهد كه توريستهاي هموطن و همزبان سوزان و ريچارد از وحشت وقوع دوبارهي يك حملهي خطرناك تروريستي فلج شدهاند.
و مشكل جديتر در رفتار سياستمداران بيدستوپايي است كه نميتوانند در يك شرايط بحراني، از سفارتخانه يك آمبولانس ساده به محل زخميشدن شهروند هموطنشان در يك سرزمين بيگانه بفرستند، اما از مصاحبههاي پيدرپي با رسانهها و تأييد خطر گسترش جدي تروريسم در منطقه غافل نميشوند!
در همين روزها، در آن طرف كرهي زمين، آمليا، يك زن ميانسال مكزيكي كه نگهداري دو بچهي آمريكايي را بهعهده دارد، اصرار دارد در جشن عروسي پسرش حاضر باشد. و بنابراين تصميم ميگيرد بچههايي را كه به او سپردهاند، بههمراه خودش به مكزيك ببرد.
ظاهرا ماجراي سادهاي است؛ صبح ميرود مكزيك و شب برميگردد. نگران ميشويم كه شايد در آن كشور غريبه براي بچهها اتفاق ناخوشايندي رخ دهد، اما مشكلي پيش نميآيد.
مشكل از جاي ديگري شروع ميشود. در مسير برگشت و از جايي كه پاي پليس به ماجرا باز ميشود: پليس مرزي نميتواند بپذيرد دو مكزيكي كه دو بچهي خردسال آمريكايي را روي صندلي عقب ماشينشان نشاندهاند، ممكن است قصد پليدي نداشته باشند.
او محافظ «مرز» است و به او آموختهاند «شر» از همين مرزهاست كه وارد كشور ميشود و بايد مراقب بود. او نميداند رفتار خود اوست كه «شر» را بيدار ميكند و زمينهساز اتفاقات بعدي ميشود. اتفاقاتي كه در وهلهي اول دو كودكي را تا آستانهي مرگ پيش ميبرد كه همهي اين قوانين براي حفاظت از جان آنها وضع شده.
و در سوي ديگر، در آسيا و در شهر توكيو كه شهري فوقمدرن است با انبوهي از برجهاي سي ـ چهلطبقه و چراغهاي نئوني كه در سراسر شهر چشمك ميزنند و مردمي كه همه موبايل در دست دارند و با آن همديگر را ميبينند، دختري را ميبينيم به نام چييكو كه خواستهي بسيار سادهاي دارد
ميخواهد مورد توجه و محبت ديگران قرار بگيرد. اوليهترين و عاديترين خواستهي بشر. اما كسي به او توجهي نميكند چون ناشنواست و قادر به حرفزدن نيست. موقعيت شگفتآوري است
او يك دختر زيباي ژاپني است، مثل آدمهاي دوروبرش و همنژاد و همشكل آنها، اما فقط به اين دليل كه نميتواند حرف بزند، ديگران همانقدر از او فاصله ميگيرند كه ممكن است از معاشرت با يك آفريقايي پرهيز داشته باشند!
دستاورد شگفتانگيز ايناريتو در بابل اين است كه از يك طرف فيلمي كاملا «پيامدار» و آكنده از ارجاع به شرايط و اوضاع پيچيدهي سياسي زمانه ساخته و از طرف ديگر با رجوع به مباني تاريخي اسطورهاي، داستانش را با الگوهايي پيش ميبرد كه موقعيت كلي بشر سرگردان در طول تاريخ را نمايان ميكند.
فيلمش ناتواني عمومي و تاريخي آدمها را در برقراري ارتباط با يكديگر پيش چشم ما ميگذارد و البته آنقدر از جنس زمانهي ماست و آنقدر «معاصر» است كه با تمام وجود دركش ميكنيم.
انگار يكي آمده و مسئلهي همين امروز، مسئلهي همين لحظهاي را كه داريم سپري ميكنيم به صريحترين شكل توصيف كرده و در اختيار ما قرار داده.
منبع:همشهري 24