تاریخ انتشار: ۲۵ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۴:۵۶

خانه فیروزه‌ای > خاطره روان‌بخش: ما به چیزها عادت می‌کنیم، این یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های ماست، که شبیه خیلی دیگر از ویژگی‌هایمان، دو رو دارد. یک رویش نه فقط شیرین، که برای ادامه‌ی زندگی هر کدام از ما ضروری است.

فکر کنید اگر هر کدام از ما، این توانایی را نداشتیم، چه بر سرمان می‌آمد؟ وقتی عزیزی را از دست می‌دادیم؛ اگر به غصه‌ي از دست دادن دوستان و عزیزانمان عادت نمی‌كردیم، آن‌وقت داغ از دست دادن هر عزیزی، مثل یک تکه زغال گداخته، در قلبمان، روشن و سوزان باقی می‌ماند و زندگیمان را به آتش می‌کشید.

 اما روز به روز که می‌گذرد، ما بیش‌تر به نداشته‌های جدیدمان عادت می‌کنیم، با آن‌ها کنار می‌آییم و تلاش می‌کنیم به جای نداشته‌ها، به داشته‌های زندگیمان فکر کنیم و پنجره‌های تازه‌ای پیش روی خودمان و زندگیمان باز کنیم.

این است که عادت‌کردن، مثل خیلی از ویژگی‌های دیگر، یک­جور نعمت، يا چیزی شبیه به یک پاداش در ازای صبری است که ما در برابر سختی‌های زندگی داشته‌ایم.

انگار این توانایی را برایمان طراحی کرده‌اند تا بدانیم که تنها نیستیم، کسی به فکرمان بوده است و اگر منطق جهان، منطق از دست‌دادن و رفتن و تنها گذاشتن چیزهاست، در عوض کسی هست که به فکرمان هست تا زهر این تلخی‌ها را بگیرد و زندگی را برایمان ممکن کند.

 

 

اما عادت کردن رویه‌ی دیگری هم دارد. وقتی به چیزی عادت می‌کنیم، جوری می‌شود که انگار دیگر آن چیز را نمی‌بینیم، چیزهایی مثل دریا، برای مسافران و تازه‌واردان، عظمت و زیبایی فوق‌العاده‌ای دارد، جوری که می‌توانند ساعت‌­ها روبه‌رویش بنشینند و از دیدنش لذت ببرند، اما همین دریا، برای بسیاری از آنان که در شهرهای ساحلی زندگی می‌کنند دیگر آن زیبایی را ندارد.

حتی ممکن است ماه‌ها بگذرد و یک‌بار هم به دیدن دریا نروند. یا اگر هم گذارشان به جاده‌های کناری دریا بیفتد، اصلاً نگاهش نمی‌کنند، انگار نه انگار که دریا با آن‌همه عظمت در چندمتریشان وجود دارد و مواج، با تمام قدرت خود را به سنگ‌های ساحلی می‌کوبد.

این روی نه چندان مطلوب عادت کردن است، وقتی به چیزی عادت می‌کنیم، طراوت و تازگی‌اش از بین می‌رود، کم‌رنگ می‌شود و کم‌کم فراموش می‌شود.

آخرین باری که با دقت به درخت­‌های کوچه‌ی خودتان نگاه کرده‌اید کی بوده است؟ آیا لباس­های قدیمی‌تان را، به همان اندازه‌ی روز اول دوست دارید و برای نگه‌داری از آن‌ها همان‌قدر دقت می‌کنید؟ در روز چه‌قدر ممکن است به آسمان نگاه کنید و از دیدن آن گنبد بسیار بسیار بزرگ آبی که شبیه یک چتر، بالای سر همه‌ی ماست، به حیرت بیفتید؟

بسیاری از ما، دیگر از دیدن این چیزها به حیرت نمی‌افتیم، چیزها برایمان عادی شده است و به آن‌ها عادت کرده‌ایم، معجزه‌ی روزانه‌ی برآمدن خورشید از پشت کوه‌ها، و دوباره فرورفتنش در پایان روز را، آ‌ن‌قدر دیده‌ایم که دیگر انگار برایمان عادی شده باشد، پیاپی اتفاق می‌افتد و ما، در حالی­که به ساعت‌هایمان نگاه می‌کنیم و حرکت دایره‌ای عقربه‌هایش را محاسبه می‌کنیم، از کنارشان می‌گذریم.

این رویه‌ی دیگر عادت است، گاهی فکر می‌کنم اگر کسی دست ما را بگیرد، چشم‌هایمان را بشويد و تک‌تک اتفاقات روزانه و تکراری را یک‌بار دیگر به ما نشان بدهد، جوری که بتوانیم پرده‌ی عادت را از جلوی چشم‌هایمان کنار بزنیم، آن‌وقت از ديدن این‌همه معجزه به حیرت مي‌افتیم.

 

 

بهار، شاید همان کس باشد یا بهتر بگویم بهار، به‌ویژه‌ در این روزهای زیبا و تازه‌ی پایانی فروردین و ابتدای اردیبهشت، هر سال دست من را می‌گیرد و به تماشای جهان می‌برد. به من طلوع خورشید، سرسبزی و تازگی درخت‌ها، رنگ درخشان آسمان و ابرهای تکه‌تکه‌ و شادمان را نشان می‌دهد و می‌گوید: «ببین! جهان هنوز قشنگی‌هایش را دارد.»

 راست می‌گوید بهار، جهان هنوز زیبایی‌های بهاری‌اش را دارد، هنوز هم اردیبهشت که می‌شود، شهرهایمان شبیه بهشت می‌شود و درست مثل روزهای قدیمی، همه چیز به نشانه‌ای از وجود او، از بودنش، از حضور هنرمندی خبر می‌دهد که همه‌چیز جهان را، آراسته و زیبا برایمان خلق کرده است تا از تجربه‌ی آن‌ها لذت بریم.

گاهی فکر می‌کنم اگر او، برای تحمل سختی‌ها، توانایی عادت کردن را به ما انسان‌ها بخشیده است، بهار هم هدیه‌ی دیگری از اوست، برای این‌که ما به بیماری عادت کردن، دچار نشویم و بیش از حد این دنیا، برایمان عادی و معمولی نشود.

بهار، هدیه‌ی ویژه‌ی او برای کسانی است که زیبایی‌ها را، پشت پرده‌ی عادت، فراموش کرده‌اند. بهار می‌تواند دریا را برای اهالی شهرهای ساحلی، کویر را برای کویرنشینان و درختان و سبزه‌های اندک کوچه و خیابان‌ها را برای ابرشهرنشینانی مثل تهرانی‌ها دوباره تازه کند و به یادمان بیاورد که در کدام جهان و با کدام معجزه‌ها زندگی می‌کنیم.

کاش قدرش را بدانیم.