تاریخ انتشار: ۲۶ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۷:۰۰

شعر > صبح از ژاکت من قصّه‌ای شد آغاز

مي‌شود با يك نخ

سرِ اين قصّه دراز

 

شده با شوخي من

آستينش كوتاه

مي‌روم با وسواس

باز تا اولِ راه

 

آستين‌هايم را

كرد كوتاه و بلند

كنجكاوي‌هايم

با همين رشته‌‌ي بند

 

مثل يك ماهي‌گير

كرد از نيمه‌ي راه

مادرم با قلّاب

قصّه‌اش را كوتاه

 

 

  • گوزن

 

چوب‌رختي گوزن است

شاخ‌هايش درختند

پالتوها كلاغند

شاخه‌ها بندِ رختند

 

چوب‌رختي دوباره

دامني دارد از گل

روي گل‌ها نشسته

قمري و سار و بلبل

 

پر شده گوشش انگار

از صداي قناري

گوشه‌ي هال دارد

روزگاري بهاري