حال «راحيل» هم مثل حال و هواي اين روزهاي آسمان است . حرف كه ميزند يك جملهاش با بغض است و جمله بعدش با لبخند. تمام تلاشاش را ميكند تا اشكش پيش چشم «زهرا» باريدن نگيرد؛ آخر همه اميد و تكيهگاه اين دختر 10ساله، لبخند مادر است.
مادر، حرفهايش تمامي ندارد. روزهاي نخست ازدواجش را به ياد ميآورد. ديپلمش را كه گرفت مثل هر دخترجواني با هزار و يك اميد با «حسين» ازدواج كرد؛ رويايش اين بود كه او مرد زندگي و تكيهگاهش باشد.
حسين كارگر سرگذر بود. گاهي كار بود و دسترنجش مايه شادي راحيل ميشد و گاهي هم كسي كارگر نميخواست و او بعد از چند ساعت معطلي دست خالي به خانه كوچكشان بازميگشت. هر طور بود، زندگي سخت اما شيرين ميگذشت؛ چيزي مثل قصه زن و شوهرهاي توي فيلمها و سريالها. آن زمان راحيل نميدانست شوهرش گاه و بيگاه دچار تشنج ميشود؛ تشنجهايي كوتاه كه پس از اتمام آن به ياد نميآورد چه اتفاقي برايش افتاده است.
از آن روزي كه حسين بهخاطر سرگيجه از روي داربست به زمين افتاد و سرش ضربه ديد اين تشنجها بيشتر شد. راحيل از روزي تعريف ميكند كه همسرش براي خريد به كوچه رفته بود. چنددقيقه بعد از رفتنش زنگهاي پيوسته در حياط، هراس را بهوجودش روانه كرد. همسايهها بودند كه خبر تشنج مجدد حسين را برايش آورده بودند. بهخاطر ناهشياري، با سر به زمين خورده بود. خاطره آن روز برايش زنده است و با جزئيات تعريفش ميكند؛ ديدن حسين با سروصورت خونين و لرزش شديد دست و پايش، آن هم در برابر چشمان عابراني كه جمع شده بودند...
5 سال از آن زمان ميگذرد؛ از زماني كه شانههاي ضعيف راحيل بايد به تنهايي بار زندگي را به دوش بكشد. او ديگر رمقي براي روانداختن به دوست و آشنا براي جوركردن پول و بردن شوهرش نزد اين پزشك و آن متخصص ندارد. امآراي و سي تي اسكن سر حسين چيزي نشان نميدهد. همهچيز ظاهرا سالم است ولي تشنجها با وجود مصرف قويترين انواع مسكنها، همچنان ادامه دارد.
حالا از آن شوهري كه بنا بود مرد زندگي و تكيهگاهش باشد چيزي جز تني نحيف و نگاهي خيره به ديوار باقي نمانده است؛ «صبحها كه داروي حسين را ميدهم تا ظهر گيج است و اگر بيرون كاري داشته باشم جرأت ندارم محمد را نزدش بگذارم. يا با خودم او را ميبرم يا از همسايهها ميخواهم بچه را نگه دارند.»
- نان خالي
محمد چهار ماهه، از سر گرسنگي، معصومانه گريه ميكند. راحيل با غروري لطمهديده و با همه عشق مادري، نوزاد زيبايش را «فرزند ناخواسته» خطاب ميكند. تا قبل از به دنياآمدن او، در خانه تابلوفرش ميبافت و درآمدش براي مخارج خانواده به كمك يارانه ميآمد، اما چندماه است كه با اين طفل بيقرار و شوهر بيمار، ديگر نميشود كار كرد.
از وقتي كه محمد بهخاطر عفونت ريه در بيمارستان بستري شد، شيرخوردنش مختل و به تمام مشكلات راحيل، جور كردن هزينه شيرخشك بچه هم اضافه شده است. با صداي بلند فكر ميكند: «هر قوطي شيرخشك ميشود 18هزار تومان؛ يعني بايد 9بار 2هزارتوماني كنار بگذارم... سخت است...».
ذهن راحيل تمام ماه درگير همين جمع و تفريقهاست. اما هر طور كه حساب ميكند باز هم نميشود. درحاليكه شيشه شير را به دهان محمد ميگذارد و آرام تكانش ميدهد، يكبار ديگر دخل و خرج خانه را مرور ميكند تا شايد گشايشي رخ دهد؛ «داروهاي حسين با بيمه، هر 2ماه ميشود 80هزار تومان. شيرخشك محمد حداقل ماهي 70هزار تومان. كرايه خانه 150هزار تومان... .»
محاسباتش را تمام ميكند. تا همينجا هم مخارج زندگي از يارانه، يعني تنها ممر درآمدشان بالاتر رفته است.
اوضاع از وقتي كه كمكهاي يك خيريه بهخاطر كمبود اعتبار قطع شد وخيمتر شده است. حالا ميشود گفته توأم با حسرت راحيل براي داشتن «نان خالي» را بهتر فهميد. ميگويد:«نميدانيد روزهايي كه صاحبخانه دم در ميآيد تا كرايهاش را بگيرد يا آن وقتهايي كه سوپرماركت سركوچه براي 20هزارتومان بدهي يادآوري ميكند كه حسابتان سنگين شده، چه حالي دارم».
يك نگاه به محمد مياندازد كه با اتمام شيرخوردن، پلكهايش سنگين شده و يك نگاه به «رقيه» 5ساله كه گوشه اتاق خوابيده است. بعد، سر بر ميگرداند به سمت شوهرش كه به پشتي قاليچهاي تكيه داده و از روي چشمهاي نيمه بازش نميفهمي خواب است يا بيدار. دست آخر هم از روي استيصال سرپايين مياندازد و به گلهاي رنگ پريده قالي چشم ميدوزد.
- اردوي گران
زهرا، فرزند بزرگ خانواده بيصدا به حرفهايمان گوش ميدهد. لاغربودنش را هيچچيز حتي لباسهاي گشاد و چروكيده مدرسهاش هم نميتواند مخفي كند. از ابتداي آمدنمان قرآن را در آغوشاش گرفته است. علت را كه از مادر ميپرسيم به علاقه زهرا به حفظ قرآن اشاره ميكند و ميگويد: «اسفند پارسال در مسابقات قرآن اوقاف در رشته 30جزء شركت كرد. از آزمون كتبي نمره 85 و از آزمون شفاهي نمره 76 گرفت. نه مربي دارد و نه سيدي آموزشي».
خودش براي خودش آنقدر يك آيه را تكرار ميكند تا حفظ شود و بعد از مادر ميخواهد تا گوش دهد و غلطهايش را بگويد. الان جزء يكم را شروع كرده و صفحه 9 قرآن را بهتازگي حفظ كرده است. با اين حال كارهاي خانه و كمك به مادري كه هم مادر است و هم پدر، مجالي براي زهرا باقي نگذاشته است.راحيل با غصه از خواسته دخترش ميگويد: «زهرا زياد اهل تقاضاكردن نيست ولي اين بار دلش ميخواست با بچههاي مدرسه به اردو برود. 12 هزار تومان پول ميخواست؛ خيلي زياد است! نتوانستم جور كنم.
شرمندهاش شدم». به تلخي ميخندد و ادامه ميدهد: «ولي برايش خوراكي خريدم و همگي به فضاي سبز همين نزديكيها رفتيم. آنجا تاب و سرسره هم دارد». بساط خنده را از روي لبهايش جمع ميكند و دوباره با همان اندوه ميگويد: «همينقدر از من ساخته بود».لحظاتي كه مادر از موفقيتها و حافظه عجيب زهرا در به ياد سپردن آيات قرآن ميگويد جزو معدود لحظاتي است كه هر دويشان شادمانه لبخند ميزنند.
- قاري كوچك
قرآن را از زهرا ميگيرم تا با پرسيدن چند سؤال، شاديشان به اندازه چند دقيقه هم كه شده، ادامه پيدا كند.
«والذي اخرج المرعي» با شنيدن اين آيه، طنين زيباي «اعوذبالله» زهرا توأم با آرامشي عميق، در فضاي اين خانه 25متري طنينانداز ميشود؛ «فجعله غثاء احوي* سنقرئك فلا تنسي...» اما همهچيز يكباره به هم ميريزد. تشنج حسين شروع شده است. دست و پايش بهشدت تكان ميخورد. راحيل، نوزادش را روي زمين رها ميكند و دستپاچه از جا بلند ميشود.
چنددقيقهاي طول ميكشد تا همهچيز به وضع عادي بازگردد. زهرا كه نظارهگر ماجراست سعي ميكند دوباره لبخند بزند و تمركزش را برگرداند اما ديگر نميشود. آيهها را جا به جا ميخواند.
مادر نيز با صدايي كه آشكارا ميلرزد از اوضاع پيشآمده عذرخواهي ميكند. رقيه اما گوشه ديگر اتاق، زير نور كم فروغ خورشيد، همچنان در خواب شيرين است؛ فارغ از اينكه چه اتفاقاتي اطرافش ميگذرد. چهره آرام و موهاي مواجش تو را به ياد عروسكهاي پشت ويترين مياندازد. شايد خواب همان خوراكيهايي را ميبيند كه در فروشگاه نزديك خانه ديده بود و ديشب بهانهاش را ميگرفت؛ آنقدر زياد كه پدر را كلافه كرده بود و تا مرز كتك خوردن پيش رفته بود؛ شايد هم خواب فرداهايي كه در آن رنجهاي ناتمام مادر تمامشده است.
- شما چه ميكنيد؟
راحيل زن جوان به خاطر بيماري همسرش با مشكلات بسياري در زندگي مواجه شده است.شما براي كمك به او چه ميكنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
اينجا سبقت مجاز است.