تحمل، ظرفيت و گنجايش هر يك از انسانهاي زمين ميتواند متفاوت باشد اما همه ميدانيم درست در روزهايي كه طاقتمان طاق ميشود، روزنهاي گشوده ميشود و... . هستند انسانهايي كه پا را فراتر از تصور ميگذارند تا ثابت كنند اشرف مخلوقات بودن يعني چه. نمونهاش دختر نوجواني كه داغ شهادت 3برادر را روي دلش جا ميدهد، ياد و خاطره بازيهاي كودكانه را با آنها به تن خاك سرد ميسپارد و زخم شيميايي برادر ديگر را با عشق التيام ميدهد.
خديجه محمدزاده، خواهر شهيدان ابوالقاسم، ابوالحسن و هادي و جانباز علياكبر محمدزاده كارش همينجا تمام نشده. او راهي را كه آمده بود، ادامه داد تا ازدواج با جانبازي قطع نخاعي. داستان زندگي او، داستاني بيشباهت به زندگي حضرت زينب(س) نيست. آنها داغ برادر بر دل داشتند و زندگي را بهگونهاي ادامه دادند كه نسل انسان را از اينكه با آنها همگونه است، سربلند كنند. اما خديجهخانم ميگويد ما حتي گوشهاي از رنجي را كه بيبي زينب(س) كشيد تحمل نكرديم.
- شما روزگار سختي را پشت سر گذاشتيد. از آن روزهايي كه برادرانتان در جبهه ميجنگيدند بگوييد. چطور خبر شهادتشان به شما ميرسيد؟
وقتي ابوالقاسم از جبهه به خانه ميآمد در خانه ما انگار جشن بود. با همه خستگيهايش مدام با بچهها بازي و تفريح ميكرد. آن روزها همه دلخوشيام برادرانم بودند كه در جبهه ميجنگيدند و براي ديدن دوباره آنها لحظهشماري ميكردم. ابوالقاسم، هادي و ابوالحسن 3برادرم بودند كه در فاصله ۲۲ماه به شهادت رسيدند و شهادت همه آنها نيز در منطقه آبي بود. برادر ديگرم علياكبر در حلبچه جانباز شيمايي شد و پدرم نيز ماهها در جبهه حضور داشت.
هر زمان كه رزمندگان عملياتي انجام ميدادند منتظر شنيدن خبر شهادت برادرانم بودم و بارها نيز شهادت آنها را در خواب ميديدم. مادرم خودش لباس رزم به بچههايش ميپوشاند و راهي جبههشان ميكرد. مادرم زني با ايمان و صبور بود و قبل از اينكه خبر شهادت برادرهايم را بياورند، ميدانست كه كداميك از بچههايش به شهادت رسيدهاند.
هربار قبل از اينكه نيروهاي تعاون سپاه خبر شهادت برادرانم را به ما بدهند، شب قبل در خواب از شهادت آنها باخبر ميشدم و بلافاصله صبح روز بعد شروع به نظافت خانه و آب و جارو كردن حياط ميكردم. مادر از كارهاي من تعجب ميكرد. چند ساعت بعد وقتي همسنگران برادرانم براي دادن خبر شهادت به خانه ما ميآمدند از ديدن آمادگي همه ما براي شنيدن خبر شهادت تعجب ميكردند.
- چطورخود را با اين همه درد و رنج خود را سازگار كرديد؟
بعد از شهادت هركدام از برادرانم احساس ميكردم وظيفهام سنگينتر شده است و در نخستين گام زندگينامه آنها را مينوشتم و در مراسم بزرگداشت آنها بين مردم توزيع ميكردم. سعي ميكردم هميشه كنار پدر و مادر باشم و در اين مدت نيز كسي اشكهاي مرا نديد. هميشه در تنهاييام اشك ميريختم و سعي ميكردم مقابل مردم محكم و استوار باشم.
- در چه فاصلههاي زمانياي خبرهاي شهادت را گرفتيد؟
ابوالقاسم نخستين شهيد خانواده بود كه ۲۱ اسفندماه ۶۳ درعمليات بدر به شهادت رسيد. او فرمانده و طراح عمليات لشكر ۲۵ كربلا بود. ورزشكار بود و كوهنوردي ميكرد. در زمان انقلاب بسيار فعال بود و خيليها از صلابت و هيبتش در هراس بودند. صلابت خاص برادرم، او را نزد دوستان و همراهانش محبوب كرده بود. بعد از شروع جنگ هم به جبهه رفت و بهدليل استمرار حضورش در مناطق عملياتي، مسئوليتهايي به او داده شد. طرحهاي عملياتياش همواره موفقيتهاي زيادي را به همراه داشت.
ابوالقاسم ۴۵ماه در جبهه حضور داشت و نهايتا در ۲۱سالگي به شهادت رسيد. بدن ورزيدهاي داشت و چند روز قبل از اعزام به جبهه يك روز به مادرم گفت كه مادر اين هيكل من يك روز در آتش خواهد سوخت. مادرم از شنيدن اين حرف ناراحت شد اما ۴۵روز بعد حرف برادرم به واقعيت تبديل شد و پيكر سوختهاش را تنها با يك كارت شناسايي كه در جيب شلوارش پيدا كرده بودند تشخيص دادند.
تلخترين لحظه براي من وقتي بود كه تابوت برادرم را بازكردند و من پيكر سوخته او را ديدم. بعداز شهادت برادرم، همسرش با وجود اصرار ما حاضر نبود تن به ازدواج ديگري بدهد اما با اصرار زياد ما و براي شادي روح برادرم او را متقاعد كرديم كه ازدواج كند و مراسم عقد او را نيز در خانه خودمان برپا كرديم. آن لحظات بسيار براي من سخت بود و درحاليكه بهخاطر از دست دادن برادرم اشك ميريختم براي زندگي جديد همسرش آرزوي خوشبختي ميكردم.
برادرم هادي، دومين مرد آسماني خانواده بود. هادي ۱۳ سال داشت كه راهي ميدان نبرد شد. خيلي مهربان و خوشاخلاق بود. بينهايت نسبت به خانواده متعهد بود و عاشق مادرم بود. وقتي مادرم براي روضه ميرفت من و هادي جلوي در مينشستيم تا مادر بيايد. اگر دير ميكرد و شب ميشد هادي از ته دل گريه ميكرد و سراغ مامان را ميگرفت. شب اعزام هادي من و او تا ساعت 4صبح بيدار بوديم و داداش هادي وصيتش را روي نوار كاست ضبط كرد. همه برادرهايم وصيتنامههايشان را ضبط كردند. هادي 5ماه بعد از شهادت ابوالقاسم در عمليات قدس۵ در ۱۷ مردادماه ۱۳۶۴ در منطقه هورالعظيم به شهادت رسيد.
- و بالاخره نوبت برادر سوم رسيد...
بله، سومين افتخار خانواده محمدزادهها، برادرم ابوالحسن بود. ابوالحسن ۴ ديماه ۱۳۶۵ در منطقه امالرصاص در سن ۲۷سالگي به شهادت رسيد. ابوالحسن در زمان شهادتش 2پسر و يكدختر داشت. برادرم در اطلاعات و عمليات مسئوليت داشت. يكي از غواصان خوب جبهههاي جنوب بود. همواره قبل از هر عملياتي منطقه عملياتي را مورد شناسايي قرار ميداد تا عمليات با موفقيت و آسيب كمتري انجام بگيرد. يكي از مهربانترين فرزندان مادرم بود كه اگر روزي ۱۰ بار وارد خانه مادر ميشد هر بار مادر را ميبوسيد و احترام خاصي براي خانوادهاش قائل بود. بزرگ خانهمان بود و حرف اول و آخر در خانه را ابوالحسن ميزد. بسيار باهوش و با درايت بود.
براي همين تكيهگاه و مشاور خوبي براي خانواده و مردم بهحساب ميآمد. مردم و اهالي محل هم او را دوست داشتند. شهادت ابوالحسن براي من سخت بود. وقتي شهيد شد دخترش محدثه ۱۴ ماهه بود و حسين ۵ و ابوالفضل ۷ سال داشتند. وقتي خبر شهادت برادر را شنيدم دخترش را در آغوش گرفتم و گريه كردم. در آن لحظات به حضرت زينب(س) فكر ميكردم كه حضرت رقيه(س)، يادگار برادرش را در آغوش ميكشيد و وقتي بهانه پدر را ميگرفت سعي ميكرد او را آرام كند. ابوالحسن موتورسيكلت داشت و محدثه بعد از شهادت پدرش، در خيابان هر موتورسواري را ميديد با زبان شيرين كودكانهاش او را بابا صدا ميزد.
- فكر ميكنم در آن شرايط فكر كردن به حماسه كربلا و بيبي زينب(س) كه برادرانش را از دست داد، مرهمي بر قلب شما بود. درست است؟
علاقه شديد من به حضرت زينب(س) در لحظههاي سخت زندگي مرهمي اميدبخش برايم بود. وقتي خبر شهادت برادرانم را ميشنيدم در آن لحظه ياد حضرت زينب(س) ميافتادم. البته من و خواهران شهدا تفاوت زيادي با اين بانوي بزرگوار داريم. ايشان همسفر شهداي كربلا بودند و شهادت برادر و فرزندان و عزيزان خويش را مشاهده كردند. من در لحظه شهادت برادرانم حضور نداشتم و هيچگاه نميتوانم يك لحظه سختيها و مصيبتهايي كه بر حضرت زينب(س) وارد شده بود را تحمل كنم. بعداز شهادت برادرانم همه مردم شهر با احترام با ما برخورد كردند و اين باعث افتخار و غرور ما بود اما حضرت زينب بعد از شهادت برادران و فرزندان به اسارت برده شدند و سختيهاي بسياري را تحمل كردند. شايد يكي از سختترين لحظههايي كه حضرت زينب(س) با آن مواجه شدند بهانهگيريهاي دختران امامحسين(ع) براي پدرشان بود و از عمه ميخواستند تا آنها را نزد پدر ببرد.
وقتي برادرم ابوالحسن شهيد شد و دخترش بهانه او را ميگرفت ياد خرابههاي شام و اشكهاي حضرت رقيه(س) ميافتادم. در لحظات سخت با توسل به حضرت زينب(س) آرامش پيدا ميكردم و وقتي براي زيارت بارگاه ايشان به دمشق رفتم ساعتها كنار ضريح با خانم زينب(س) درددل كردم. مظلوميت ايشان را با همه وجود لمس كردم. بعد از شهادت برادرانم وقتي سال چهارم دبيرستان بودم در خواب ديدم كه در مكان بسيار زيبايي كنار حضرت زينب(س) نشستهام. كنار ايشان زانو زدم و ساعتها درددل كردم. احساس ميكردم رابطهاي بسيار صميمي پيدا كردهام و ايشان نيز به من آرامش ميدادند. هيچگاه اين خوابي را كه ديدم فراموش نميكنم و در لحظات سخت زندگي از حضرت زينب(س) كمك ميگيرم.
- با اين همه داغي كه بر دلتان نشست، چطور شد كه تصميم گرفتيد با يك جانباز ازدواج كنيد؟ فكر نميكرديد درد و رنج كافي است و بايد به سراغ يك زندگي مرفهانه برويد؟
ازدواجم با قهرمان، شيرينترين تصميم زندگيام بود. روزي كه به او جواب مثبت دادم همه از تصميمام تعجب كردند. قهرمان، همسنگر برادرم هادي بود و لحظه شهادت نيز كنار او بود و بر اثر اصابت گلوله جانباز قطع نخاعي شد. ۶ سال با خانواده او رفتوآمد داشتيم و به خوبي يكديگر را ميشناختيم. وقتي ايشان پيشنهاد ازدواج را مطرح كردند ابتدا جواب منفي دادم چون ميخواستم ادامه تحصيل بدهم. بعداز پايان تحصيلات اين بار من به او پيشنهاد ازدواج دادم و هيچگاه در تصميمي كه گرفته بودم مردد نبودم. تنها نگرانيام اين بود كه برادرانم و پدر و مادرم مخالفت كنند.
قبل از اينكه موضوع پيشنهاد ازدواج قهرمان را مطرح كنم يكي از بستگان با من تماس گرفت و گفت در خواب، هادي را ديده كه در باغ زيبا و بزرگي مشغول پخت غذا در ديگ است. با ديدن من گفت امشب مهمانهاي زيادي داريم چون عروسي خواهرم است. وقتي ماجراي اين خواب را شنيدم يقين پيدا كردم كه برادرانم نيز با ازدواج ما موافق هستند. موضوع خواستگاري قهرمان را به مادرم گفتم، ولي او نگران بود. از آنجا كه بچههاي قبل و بعد من پسر بودند و به نوعي، همبازيهاي من به شمار ميآمدند، هميشه رفتار مردانهاي داشتم و كارهاي مردانه انجام ميدادم. مادرم ميگفت تو از عهده كارهاي خانه بر نميآيي و نميتواني به همسرت رسيدگي كني. به او اطمينان دادم كه همه اين كارها را به خوبي انجام خواهم داد.
- رسم و رسوم عقد و عروسي را چطور برگزار كرديد؟
ازدواج با قهرمان بركات زيادي براي من به همراه داشت. صيغه عقد ما را مقام معظم رهبري جاري كردند و وقتي متوجه شدند كه مهريهام يك جلد قرآن كريم و شفاعت در آخرت است لبخندي زدند و گفتند بخشي از مهريه شما را من ميدهم. ايشان يك جلد قرآن نفيس به همراه 3سكه بهارآزادي به من دادند و بزرگترين افتخار براي من اين بود كه ايشان مرا عروس خودشان خطاب كردند.
وقتي با قهرمان ازدواج كردم دراين خانه كه تنها يك اتاق آن كامل بود و بقيه خانه نيمهساز بود و حياط، در و خانه ديوار نداشت زندگيمان را آغاز كرديم و از همان ابتداي زندگي مستقل شديم. در هر كاري همسرم با من مشورت ميكند و در جريان اين گفتوگوها ايدههاي جديد متولد ميشود. بسياري از كارهايش را به سختي انجام ميداد ولي من با ايدههاي جديدي كه به او ميدادم توانست با همت خودش، بخشي از مشكلاتش را به حداقل برساند.
- قصد داشتيد با انتخاب همسرتان در حق او فداكاري و ايثار كنيد يا مثلا اداي ديني به برادران شهيدتان كنيد و يا واقعا از روي علاقه اين انتخاب را كرديد؟
حرفهاي ديگران درباره گذشت و ايثار و فداكاري من در ازدواج با يك جانباز قطع نخاعي هيچگاه در من تأثير نميگذارد و اين جمله را هميشه و همهجا ميگويم كه من اگر هزاران بار به سال ۷۰ برگردم، باز هم به قهرمان جواب مثبت ميدهم و همواره اين موضوع را سرافرازانه به شوهر و اطرافيانم نيز ميگويم.
اگر بخواهم ايثارگر را معنا كنم، نميتوانم بگويم كسي كه با يك جانباز ازدواج ميكند ايثارگر است. اگر ايثاري هم هست، براي شهدا و جانبازان است و كسي ديگر نميتواند در اين حلقه جاي گيرد چرا كه آنها از خيلي چيزها گذشتند؛ گذشتني كه بازگشتي نداشت. نميدانم چه عشقي است كه خدا در وجودم قرار داده است كه هر روز علاقهام به همسرم بيشتر از گذشته ميشود و هميشه از اينكه خواهر 3شهيد و همسر يك جانباز سرافراز هستم افتخار ميكنم. زندگي من هيچ تفاوتي با زندگي ديگران ندارد و با اطمينان ميگويم كه خوشبختي را در كنار همسرم با همه وجود لمس ميكنم.
- شاغل هم هستيد؟
چند سال بعد از ازدواج با قهرمان از سپاه به آموزش و پرورش رفتم و بهعنوان مربي پرورشي مشغول بهكار شدم. همسرم با ارادهاي كه داشت تحصيلاتش را ادامه داد و ۱۱ سال بعد از ازدواج، خدا اميرمحمد را به ما داد تا زندگيمان شيرينتر از گذشته شود. در حال حاضر هم بسياري از فعاليتهاي فرهنگي و اجتماعي را بهصورت همزمان دنبال ميكنم. از سال ۷۵ كه فرمانداري در محمودآباد تشكيل شد، بهعنوان مشاور امور بانوان با آنجا همكاري دارم و در شوراي حل اختلاف بانوان هم عضوم و در اين سالها همسرم هيچگاه مانعي برايم ايجاد نكرده است زيرا ميداند من با فعاليتهاي اجتماعي زندهام.
- عاشقانهاي آرام
روايتي از يك بله گفتن بيهمتا به مردي كه فكر نميكرد چنين همسري نصيبش شودداستان عاشق شدن و افتادن مردي در دام عشق روايت تازهاي نيست، اما حكايت دلبستگي جانباز «قهرمان روحي» به خواهر همرزم شهيدش كه بعدها شريك زندگياش شد كمي متفاوت است؛ درست مثل بلهاي كه خديجه خانم به او گفت؛ بلهاي كه نمونهاش را در هيچ كجاي اين گيتي نميتوان يافت.
- مدال افتخار جانبازي
آشنايي من با خانواده شهيدان محمدزاده كه به ازدواج با دختر بزرگ آنها منتهي شد به زمان جنگ و منطقه كردستان بازميگردد. سال ۶۱ وقتي ۱۵ساله بودم به جبهه رفتم. سال۶۳ در محور مريوان در كردستان بهعنوان بيسيمچي حضور داشتم و هادي محمدزاده دومين شهيد اين خانواده نيز در همان منطقه حضور داشت و او نيز بيسيم چي بود. وقتي متوجه شدم اهل محمودآباد است ارتباط بيشتري با هم پيدا كرديم و در بيشتر ساعتها كنار هم بوديم. ۶ماه در آنجا بودم و يكماه زودتر از هادي به شهرمان باز گشتم. هادي وقتي از پايان ماموريت من خبردار شد از من خواست تا نامهاي را بهدست خانوادهاش برسانم.
وقتي به شهرمان بازگشتم نامه را به خانواده هادي دادم و اين نخستين آشنايي من با خانواده شهيدان محمدزاده بود. يكماه بعد هم هادي بازگشت ولي يك هفته قبل از بازگشت او برادر بزرگترش ابوالقاسم به شهادت رسيده بود. شركت در مراسم شهيد ابوالقاسم و كمك به هادي براي انجام كارهاي مراسم باعث شد بيشتر با اين خانواده آشنا بشوم و در مدت ۵ ماهي كه در محمود آباد بوديم به خانه آنها ميرفتم و هادي نيز به خانه ما ميآمد.
تيرماه سال ۶۴ تصميم گرفتم به جبهه بازگردم و اين بار به جنوب رفتم. هادي هم وقتي از اين موضوع باخبر شد همراه من به جبهه آمد. در منطقه هورالهويزه با آرپيجي، تانك و قايقهاي عراقي را شكار ميكرديم. از آنجا كه هادي 13ساله بود قرار شد بهعنوان كمك آرپيجيزن كنار من باشد. شب قبل از عمليات قدس ۵، شهيد اميرخانلو كه فرماندهي را بر عهده داشت از من و هادي خواست تا از يكديگر جدا شويم و هر كدام در يك بلم قرار بگيريم.
مخالفت كردم و گفتم من براي آرپيجي زدن نياز به كمك دارم و نميتوانم به تنهايي از عهده اين كار بربيايم اما شهيد اميرخانلو تأكيد داشت هردو در يك بلم نباشيم زيرا اگر دشمن بلم را هدف قرار بدهد هردو شهيد ميشويم و به اين ترتيب 2آرپيجيزن را از دست خواهيم داد. روز عمليات، هادي به همراه شهيد اميرخانلو و چند رزمنده ديگر در بلمي كه جلوتر از ما حركت ميكرد بودند و من نيز در بلم ديگر پشت سر آنها حركت ميكردم.
وقتي با دشمن درگير شديم تير مستقيم به كتف و ستون فقرات من اصابت كرد و داخل آب افتادم. در آن لحظات شهادت هادي را با چشمانم ديدم. گلولهاي به او اصابت كرد و درحاليكه دستهايش را مشت كرده بود و اللهاكبر ميگفت به شهادت رسيد. ۱۸سال داشتم كه جانباز شدم و بعد از يك سال وقتي با عمل جراحي گلوله را از نخاع خارج كردند پزشك معالج به من گفت نخاع شما قطع شده است و ديگر نميتواني روي پاهايت راه بروي و بايستي.
وقتي دكتر اين جملات را گفت از ناراحتي اشك از چشمانم سرازير شد و از اينكه از قافله شهدا عقب مانده بودم افسوس ميخوردم. بعد از شهادت هادي، رفتوآمد ما با خانواده او بيشتر از گذشته شد و اين رفتوآمدها بعد از ۶ سال به ازدواج من و خواهر بزرگ شهيدان محمدزاده منتهي شد.
- ماندگارترين پيوند
همسرم از نوجواني در پشت جبهه فعاليت ميكرد و در دبيرستان نيز بهعنوان مربي آموزش نظامي در مدارس روستايي به دختران دانشآموز آموزش ميداد. خانواده محمدزاده كه 3 فرزندشان را تقديم انقلاب كرده بودند در شهر سرشناس هستند و آن زمان من شناخت زيادي از اين خانواده و بخصوص دختر بزرگشان داشتم.
او به عضويت سپاه درآمده بود و قبل از شهادت هادي ميخواست بهعنوان امدادگر به جبهه بيايد اما موفق نشد. ۶ سال از جانباز شدنم ميگذشت و در رفتوآمدهايي كه با خانواده همسرم داشتم او به خوبي با وضعيت يك جانباز قطعنخاع آشنا شده بود. از اطرافيان شنيده بودم كه گفته بود اگر روزي تصميم به ازدواج داشته باشد دوست دارد با يك جانباز قطع نخاعي ازدواج كند.
بعد از ۶ سال به خودم اين اجازه را دادم كه به او پيشنهاد ازدواج بدهم. در تصميمي كه گرفته بود محكم و استوار بود و هيچگاه احساس نكردم كه از سر ترحم با من ازدواج ميكند. در اين سالها به خوبي با مشكلات و سختيهاي زندگي با يك جانباز قطع نخاع آشنا شده بود و ميگفت از روي آگاهي همسر آيندهاش را انتخاب كرده است. او ۴سال پيشتر از آن، به درخواست ازدواج من جوابي نداده بود و وقتي علت آن را جويا شدم گفت ميخواستم با تحصيل در دانشگاه و گرفتن مدرك كارشناسي با شما ازدواج كنم تا برخي تصور نكنند كه بهخاطر داشتن مدرك پايين تحصيلي و نداشتن موقعيت مناسب تن به اين ازدواج دادهام. من تا پايه دوم راهنمايي تحصيل كرده بودم و همسرم موقعيتهاي بسيار خوبي براي ازدواج داشت اما همه آنها را رد كرد و به من بله گفت.
- صبر و استقامت
۲۵سال قبل وقتي زندگي مشتركمان را آغاز كرديم هيچگاه ترحم يا پشيماني را در چهره همسرم نديدم. صبر و استقامت ويژگي بارز او است و هيچگاه خستگي در وجود او نفوذ نميكند. پس از شهادت هر برادرش سعي ميكرد تا بيشتر به پدر و مادر رسيدگي كند و جاي خالي آنها را برايشان پر كند. وقتي خبر شهادت برادرانش را ميشنيد محكم و استوار ميايستاد و سعي ميكرد تا مراسمهاي آنها را با شكوه برگزار كند و در كنار آن زندگينامه آنها را بنويسد. كسي اشكهاي او را بعد از شهادت برادرانش نديد و هميشه ميگفت همه اين داغها به اندازه يك لحظه سختي و مشكلاتي كه حضرت زينب(س) در كربلا تحمل كردند نيست و هميشه ايشان را الگوي خود قرار ميدادند.
در طول زندگيمان علاقهمان روزبهروز بيشتر از گذشته ميشد و سال گذشته وقتي عمل جراحي قلب انجام دادم اطرافيان به من ميگفتند تاكنون نميدانستيم كه همسرت اين چنين به شما علاقهمند است. از اينكه اطرافيان تصور كنند او با ازدواج با يك جانباز قطع نخاعي فداكاري كرده است ناراحت ميشود و ميگويد كه زندگي ما تفاوتي با زندگي ديگران ندارد و شايد بهتر از آنها نيز باشد. ۱۴سال قبل خدا امير محمد را به ما داد و زندگيمان شيرينتر از گذشته شد. 3سال بعد از جانباز شدن در شهرداري محمود آباد مشغول بهكار شدم و همسرم نيز در آموزش و پرورش فعاليت ميكند. با تشويق همسرم و كمك او تحصيلاتم را ادامه دادم و بعد از گرفتن ديپلم، در رشته علوم سياسي دانشگاه قبول و پس از ۴ سال موفق به اخذ مدرك كارشناسي شدم.