آخرش اين است كه بساطت را جمع ميكني و از اين خانه ميروي به خانه ديگر.بالا رفتن عمر خانه و ركود بازار و كسادي را جدي نميگيري. مهم نيست كه يك آتشفشان خفته در كوههاي نزديك كشف شود يا يكدفعه بفهمند كهاي دل غافل، اين منطقه از شهر روي خاك لغزان است.
تمام اين حوادثي كه گفتم البته از جنبه انساني حائز اهميت است اما اين زندگي اجارهاي حداقل باعث ميشود كه با هر كدام از اين اتفاقها كه احتمال افتادنش هم كم نيست، زير و رو نشوي و اگر لطمه جاني نخورده باشي به زندگيات ادامه بدهي.
امان از وقتي كه بخواهي چندرغاز ساليان را كه هر چقدر روبهروي آينه گذاشتهاي، دو برابر نشده تبديل كني به يك آلونك. من كه هنوز نميدانم چطور آدمها شجاعت خريد يك واحد مسكوني را پيدا ميكنند.
وقتي اسم خريدن ميآيد احساس ميكنم قرار است داغي ابدي روي پيشانيام حك شود. مالك يك بخش از شهرشدن، هم هيجانانگيز است و هم ترسناك.آخرش اين است كه دسترنج زحمت ساليان و دوندگيها به اندازه خريدن آن كشتي شكستهاي است كه بادبانهايش سوراخ است و مستهلك شده. ميگويند شما ميتوانيد بازسازي كنيد. معلوم است كه ميتوانيد ولي آن اسكناسهاي ناپديد شده كه با يك امضا براي هميشه به جيب ديگري كوچ كردهاند، حالا حالاها برنميگردند و تا پول نباشد هم كاري نميشود كرد. در نتيجه بايد عزمت را جزم كني كه چكمههاي بلند بپوشي و در كشتي بارانزده زندگي كني.
به اينجاهاي كار كه ميرسم فكر ميكنم نميارزد. اين مدل زندگي به سختي كشيدن و بدبختيهايش نميارزد. گيرم كه در يك تكه كاغذ خودمان را به ثبت رسانديم و مالك شديم. گيرم كه ديگر كسي نتوانست ما را از چارديواري اختياريمان بيرون كند، اما با آرزوها و پنجرههايمان چه ميكنيم؟ با بادبانهاي تكه پاره و كشتي شكستهاي كه يك روز بالاخره به اندازه تعميرش پول خواهيم داشت چه ميكنيم؟ اصلا از كجا معلوم كه آنقدر زنده بمانيم كه قسطها را تمام كنيم و فرصتي هم براي لم دادن شادمانه روي مبلي كه حتما تا آن موقع حسابي كهنه شده، بماند؟