زنجيرههاي نظم خودروهاي تهراني سالهاست از هم گسيخته و هر روز بر شدت بينظمي آن افزوده ميشود. تردد آنها در خيابانها و بزرگراههاي شهر به دستهاي ماهي ميماند كه كوسه عجله، به دلشان زده باشد؛ حيران و گريزان. آن وقت روزي و جايي پيدا ميشود كه قوطيهاي متحرك شهر با نظم و ترتيب يك مسير را پيش گيرند و هيچ از آن عصيان نكنند! چشم را قلم ميكنم و به مركب دقت آغشته، واقعا اينجا تهران است؟ منظره عجيبي بود.
منِ راننده از وقتي غربيلك فرمان را مال خود ميكنم، حق همه و همه حق را از آن خود ميدانم. شهر بايد به فرمان من باشد. به چپ ميگردم و از راست سبقت ميگيرم. تهران صحنه تاراج من است. خط عبور و چراغ قرمز و حقتقدم در مصاف با من هيچاند. حركت بين خطوط مال اين تازه رانندههاست. دستي به فرمان و دستي بر بوق؛ چنان ميرانم كه همه از خوف تصادف كنار بكشند. آن روز اما از اين دست استبدادهاي صغير خبري نبود؛ منظره عجيبي بود. پشت رل گاهي حوصله آدم سر ميرود. بالاخره موبايل هست، لايي كشيدن هست، بوق هست، راديو هست، ضبط هست؛ گاز را بايد پر كني تا نهايت، فرمان را بچرخاني تا شكايت، سرعت را ببري بالا بهغايت و نكني هيچ قانوني را رعايت، طوري كه بشوي براي همه حكايت و نماند از تو هيچ رضايت.... آن صبح اما همه آرام و آسوده ميراندند، هيچكس نميخواست از ديگري سبقت گيرد. راستي ما هم بلديم مطمئن و بيخطر برانيم؟
بين خطوط باشيم و حق شهروندي بدانيم؟ آن صبح اما همه اين شگفتيها رخ داد؛ منظره عجيبي بود. تهران هر صبح از 6خروسخوان تا 10آفتابخوان تحت سلطه حكومت ترافيك است. آن روز در همين حوالي بود كه روي پل عابر بزرگراه همت، سلانه سلانه قدم ميزدم. درياي ماشين زير پايم موج ميزد. از شرق تا غرب دور، در دست خودرو به زور. تا مگاپيكسلهاي چشم امان ميداد وسيله شخصي بود و آن دورترها يكي دو اتوبوس. چشمم ناخودآگاه سمت رديف خودروها رفت؛ نظمي نو عيان بود. همه داخل خطوط ميراندند، انگار خطهاي سفيد ديوارند. ناگاه گره از زلف ترافيك گشوده شد. همان يك دقيقهاي كه نظم خودروها چشمم را نوازش ميكرد، صدها و بلكه هزاران قوطي فلزي با همان نظم رفتند و صاحبانشان را به مقصد رساندند. يك دقيقه كه تمام شد از آن رانندههاي بند سوم اين متن چندتايي پيدا شدند و سر فرمان را به سمت خط خلوتتر كج كردند. باز ترافيك گره خورد. باز نبض تردد ايستاد. يادم از حركت بين خطوط آمد و رنجي كه خود بدان گرفتاريم. منظره عجيبي بود.