فيلم او روايت عشق و زندگي است. روايت دوستي هاي خالصانه؛ حب و بغض ها؛انتقام و نفرت و جايگزيني خير باشر است. در نيمرخ ها نمي توانيم به دنبال محتوا نباشيم با اين وجود فرم در اين فيلم مرحوم كريمي بيشتر قابل دريافت است.چرا كه فيلم داستان خاصي را در قالب قهرمانانش روايت ميكند. يعني نيمرخها داستان محور نيست و شخصيت محور است. كاراكترهاي مهران؛ بانو و ژاله هركدام به نوعي نماد همين انگارهها هستند و بابك حميديان؛ رويا نونهالي و سحر دولتشاهي در ايفاي نقشهايشان كمي تا قسمتي خوب ظاهر شدهاند. روايت در نيمرخها دروني و بيروني جلوه گر ميشود. هر سه نفر ضمن اينكه مدام يقه هم را ميگيرند؛ از خود نيز غافل نيستند و مدام با خود نيز در چالش و كشمكش بسر ميبرند. هر كدام از اين رفتارها بازتاب انگارههاي عشق و نفرت؛ خير و شر و انتقام و گذشت هستند.
جواني عاشق پيشه و شاعر به سرطان مبتلاست و روزهايي زيادي براي زندگي ندارد. او در ظاهر ماجرا دو فرشته در كنار خود دارد يكي مادر و ديگري همسرش. كه يكي از ديگري خودش را عاشق تر ميداند. طبيعي است كه مادر خود را عاشقتر ميداند و زن جوان خود را محققتر ميداند. اين عشق به جنون اگر تبديل شود ممكن است چالشهاي ناخوشايندي ايجاد كند. نيمرخها در فرم به اين چالشها مي پردازد. با اينهمه ايرج كريمي بيشتر چالشهاي دروني را مدنظر دارد نه درگيريهاي بيروني و ظاهري را. اگرچه چنين رفتارهايي نيز در روايت ماجرا كم نيستند. چالشهاي دروني مربوط به هرسه نفر هست. براي همين است كه هركدام ممكن است نقاب هايي در طول ماجرا بر چهره بزند كه با شخصيت اصلي وي سازگار نباشد.
با اينهمه براي سينماي درام اجتماعي ديالوگ تنها كافي نيست و فرم نيز نميتواند يك تنه راه به جايي ببرد. محتواي در فيلم درام اجتماعي و عاشقانه ها يك اصل غيرقابل انكار است.