گفتند: «امسال سرد بوده. لالهها نرسيدهاند هنوز.»
گفتند: «كاش يك هفته ديرتر ميآمديد. نيمهي ارديبهشت بهتر بود.»
اما ما آنجا بوديم، در خوانسار؛ و هنوز ارديبهشت به نيمه نرسيده بود. كوچهباغهايش را گشته بوديم. با سپيدارهاي تنومندش عكس يادگاري گرفته بوديم.
صداي آب را در رودهاي جاري شهر شنيده بوديم. عسل و حلواشكري خورده بوديم. از آسياب آبياش آرد خريده بوديم و ديگر كاري نداشتيم جز اينكه لالههاي واژگون را ببينيم.
گفتيم: «حالا ما ميرويم؛ شايد باشند.» و چيزي در دلمان ميگفت: «هستند! هستند! حتماً هستند.»
گفتند: «از جنوب برويد. برويد گلستانكوه.»
و راه افتاديم.
سپيدارها و چنارها با ما ميآمدند. ابرهاي گلهبهگلهي سفيد با ما ميآمدند. كشتزارها با ما ميآمدند. شكوفههاي سيب و آلو بهمان لبخند ميزدند. عطر خوش بهار در هوا بود و ما سرخوش بوديم.
لالهي نگونسار، لالهي سرنگون، اشك مريم و لالهي اشك، نامهاي ديگرش هستند. تصويرش در حجاريهاي باستاني، از جمله در طاقبستانِ كرمانشاه ديده ميشود و نامش را به داستان سياوش در شاهنامه مربوط ميدانند.
ميگويند اين لاله شاهد مرگ سياوش بوده و از اين اندوه سر به زير انداخته و اشك ميريزد. اشكش شيرهي بيرنگي است درون لاله كه گاهي سرازير ميشود.
*
كسي از ما هيجانزده فرياد كشيد: «آنجا!» ديديمشان؛ بودند. لكههاي سرخ در دشتي سبز. تكتك و پراكنده. انگار منتظر ما باشند كه از راه دور آمده بوديم.
نگهبان گفت: «يكي دو هفتهي ديگر دشت سرخ ميشود از لالهها.»
همهجا پر بود از بوتههاي گز پرتيغ. انگار بخواهند مراقبت كنند از لالهها.
نگهبان گفت: «گاهي اينهمه تيغ تيز هم حريف آدمها نميشود. لالهي واژگون در خطر انقراض است و چيدنش ممنوع است، اما باز هم آدمها رحم نميكنند.»
نگهبان گفت: «حيف! ديگر لالههاي واژگون زرد نداريم. تا همين چند سال پيش بودند هنوز. حيف!»
آن بالا برف بود. دامنهي كوه را گرفتيم و بالا رفتيم. در قسمتي از راه سوسك سرگينغلتاني آرام آرام بالا ميرفت. نميدانم مقصدش كجا بود. مقصد ما برف بود. ملاقات با برف در ارديبهشت!
- ارديبهشت، كوه، آشپزي
سلام. از پشت كوهي از والك با شما صحبت ميكنم!
والك يك جور سبزي است. دقيقترش اين است: والک يا سير كوهي نوعی سبزی وحشی و خودرو است که در رشتهکوه البرز و فقط در فصل بهار میروید.
چرا از خانهي ما سر درآورده؟ چون مادر من عاشق سبزيهاي كوهي نوبرانه است و هرسال بايد همين وقت سال والكپلو بپزد.
البته اينروزها سبزيهاي كوهي در بازارهايي مثل بازار تجريش فراوان است، اما مادر جان معتقد است هرچيز را بايد از مركزش تهيه كرد. بنابراين صاف ميرود دركه. البته ميرويم. همهي خانواده. آن هم پنج صبح!
دركه يكي از مسيرهاي كوهنوردي در تهران است واين فصل سال پر است از سبزيهاي كوهي؛ والك و ريواس و كنگر. اولش غرغركنان و خوابآلود ميروم بالا، اما به چشمه كه برسيم، دست و رويم را كه در آب چشمه بشويم، حسابي بيدار ميشوم.
وقت برگشتن مادرم يكي يكي بساط دستفروشها را بررسي ميكند كه كدامش تازهتر است. بعد بايد اين كوه را ببريم خانه. گرچه سخت است و گرچه غر ميزنم، اما انگار بهار را بغلم گرفته باشم، اينقدر كه بويشان تازه و جالب است.
الآن خانهي ما روي دور تند است. چون مادرم نگران است والكهاي عزيزش پژمرده شوند و بايد زود به دادشان برسيم! يعني بايد آنها را برگبرگ كنيم و خوب بشوييم و نگذاريم زياد در آب بمانند كه پلاسيده شوند. بعد بايد آنها را درشت خرد كنيم. ريز خرد نكنيم كه يك وقت له شوند!
حالا وقت پختوپز است. بايد برنجي را كه با نمك خيس كرده بوديم، بگذاريم در آب بجوشد. براي هر هفت پيمانه برنج، يك كيلو والك خوب است. وقتي دانههاي برنج نرم شد، بايد آن را آبكش كنيم.
حالا نيمپيمانه آب و روغن درست ميكنيم و بخشي از آن را كف قابلمه ميريزيم. بعد والك را با برنج قاطي ميكنيم. اي واي! سير والك يادم رفت! يعني همان غدهي والك كه بوي سير ميدهد.
آن را هم خرد ميكنيم و توي غذا ميريزيم. اينجوري والكپلو خوش طعمتر ميشود. برنج را كه ريختيم توي قابلمه بقيهي آب و روغن را با كمي زعفران آبشده روي آن ميريزيم و ميگذاريم دم بكشد.
كمكم برنج دم ميكشد. بويش خانه را برميدارد؛ بويي شبيه بوي كوه در بهار. بوي نيمرو با كره هم دربيايد، نور علي نور ميشود! حالا بايد مهمانها از راه برسند. چون ما كه نميتوانيم اينهمه غذا را تنهايي بخوريم!