سؤال: سلام دکیجون، من را یادت میآید؟ من عزت هستم، همان عزتی که همه توی مدرسه «عزت چارچنگول» صدایش میزدند! همان عزتی که با تو در یک نیمکت مینشست، همان عزتی که هروقت توپ بچهها در خانهی همسایهها میافتاد از دیوار میپرید و سهسوته توپ را میآورد.
اگر از حال ما جویا باشی، ملالی نیست جز دوری شما و اینکه مدتی است در زندان به جرم بالارفتن از دیوار مردم گرفتار شدهام. از شانسِ بد، اموال صاحبخانه هم در آن حین اشتباهی همراهم بود و تا اطلاع ثانوی در اینجا ماندنی هستم.
ناقلا تو هم که دکتر شدهای و مطب و ستون و... زدهای و دیگر ما را تحویل نمیگیری و به ملاقاتمان نمیآیی. دکتربودن فکر کنم از عزت چارچنگولبودن خیلی بهتر باشد، نه؟ سلامتی همهی زندانیهای بیملاقاتی!
جواب: سلام عزتجان. حالت چهطور است همکلاسی عزیز! یک همنیمکتی همیشه همنیمکتی باقی میماند، حتی اگر توی زندان باشد! ولی آخر تو که پسر خوبی بودی! یادم میآید همیشه در کلاس هوای بچههای ضعیفتر از خودت را داشتی که قلدرها به آنها زور نگویند.
باورم نمیشود که حالا سر از زندان درآورده باشی. تو استعداد خوبی در بالارفتن از دیوار و پریدن داشتی. اگر درست از استعدادت استفاده میکردی، میتوانستی یک ورزشکار قهرمان بشوی و در مسابقات المپیک دوی با دیوار (!) شرکت کنی.
اما تو بدترین انتخاب را کردی و یک بردارندهی بدون اجازهی اموال مردم (که معمولاً برای راحتی و بهطور خلاصه به آن «دزد» میگویند!) شدی. مگر یادت رفته که آقای اکبرزاده همیشه میگفت برای برداشتن وسایل بقیه باید از آنها اجازه بگیریم و نباید بیاجازه به چیزی دست زد؟
نوجوانان خوانندهی هفتهنامهي دوچرخه در آینده هرکدام صاحب شغلی میشوند. یکی نقاش، یکی کارمند، یکی کفاش، یکی دکتر، یکی پلیس، یکی کارگر و... (بهخصوص با راهنماییهای صفحهی کار و بار و مشاغلی که جلوی چشمشان کالبدشکافی میشود!) ولی امیدوارم هیچکدام از آنها همکار عزت چارچنگول، دوست عزیز دوران مدرسهي من نشوند.
احساس تنهایی نکن همکلاسی سالهای نوجوانی! برای ملاقاتت حتماً خواهم آمد، اما امیدوارم زود آزاد بشوی و سعی کنی، همانطور که معلمهایمان یادمان دادند، در این دنیای سیاه و تاریک، روشن و پاکیزه باقی بمانی.