او در آن روز گرم تابستاني كه صبحش با انفجاري مهيب، ميليونها درجه گرمتر شد، 13ساله بود؛ انفجاري كه 140هزار كشته به جا گذاشت تا پاياني باشد بر جنگ جهاني دوم. تارلو طي 6دهه گذشته بارها در مورد روز حمله صحبت كرده است. او در اين سالها بهعنوان يكي از فعالان مدني در زمينه خلع سلاح اتمي فعاليت داشته است. در ادامه روايت كوتاهي از او از روز حادثه آمده است:
من در روز حادثه حدودا در 2كيلومتري محل انفجار بمب بودم. ما يك گروه 30نفره از دختران مدرسهاي بوديم كه براي رمزگشايي از پيامهاي ارسالي آموزش ديده بوديم. آن روز، نخستين روز كاري ما بعد از دوره آموزشي بود. آن روزها ارتش بسياري از دانشآموزان را براي انجام كارهاي اينچنيني از مدرسه فرا ميخواند. اين خود نشان ميدهد كه امپراتوري ژاپن در آن روزهاي جنگ به چه وضعيتي افتاده بود.
صبح دوشنبه بود. در جلسه ابتداي روز براي تقسيم كارها بوديم. فرمانده مقر براي ما سخنراني كرد و ما يكصدا فرياد زديم ما بهخاطر امپراتور هر كاري انجام ميدهيم. در همين لحظه بود كه از پنجره يك نور آبي و سفيد بزرگ ديدم. يادم ميآيد كه ناگهان به هوا پرتاب شدم. ساختماني كه در آن بوديم فروريخت؛ جسم من هم با ساختمان نقش زمين شد. از اينجا به بعد چيزي خاطرم نيست. وقتي به هوش آمدم همه جا تاريك بود و سكوت محض. سعي كردم خودم را تكان دهم اما نميشد.
مرگ را حس ميكردم. نميدانم چند ساعت در همان حال بودم. كم كم صداي ناله دوستانم را ميشنيدم. هنوز هم صدايشان را ميشنوم. ناگهان كسي شانه چپم را تكان داد. يك صداي مردانه بود. گفت آن روزنه نور را ميبيني، برو به آن سمت. در تاريكي مطلق، كشانكشان به سمت نور رفتم.
راهي به بيرون بود. خودم را از ساختمان بيرون كشيدم. در همان لحظه ساختمان به كل آتش گرفت. دوستانم در آتش سوختند. صبح بود اما همه جا تاريك بود. 2دختر ديگر مثل من توانسته بودند خود را از ساختمان بيرون بكشند. چند نفر را ديديم كه مثل اشباح به سمت ما ميآمدند. خون سراسر بدنشان را پوشانده بود؛ بهشدت سوخته بودند. نميدويدند، فرياد هم نميزدند، توانش را نداشتند. لحظهاي بعد، تك تك افتادند. ما اما ميتوانستيم راه برويم. خاك و خون را از بدنمان شستيم. خودمان را به بالاي تپهاي مشرف به شهر رسانديم. تاريكي روز به تاريكي شب گره خورد. تمام شب، شهر شعلهور بود و نظارهگر آن بوديم.