- به بيشما بودن عادت كردهايم
روحالله رجايي
حالا چند سالي است كه رمضان برايم چيزي كم دارد.البته اگر بخواهم دروغ ننويسم بايد بگويم ميدانم اين كمبود، خيلي بزرگ است اما من متوجهاش نيستم.
هر سال همين وقتها، ياد حاج آقامجتبي ميافتم و بعد هم فراموشش ميكنم. ياد خيابان ايران، منبر حاجآقا مجتبي، صورتش كه قرمز بود مثل تصويري از ماه، نگاهش كه نافذ بود و من را ميترساند، لهجهاش كه شيرين بود و تهراني اصيل، گريه كردنهايش كه دل سفت من را هم تكان ميداد و البته حرفهايش كه به دل همه مينشست.
د خودم هم هست.اينكه ميان همه «جرم و بد فعلي»هايي كه «كس نميداند ز من جز اندكي» هي تصوير حاج آقا جلوي چشمم باشد كه نصيحت ميكند، سخت است.
يادم هست صبح زمستاني سال91، وقتي كه داشتند پيكرش را از بهارستان به شهرري ميبردند، زير لب گفتم: «خدايا، به تنهايي ما رحم كن، خدايا ارحم استكانتنا در اين سالهاي بدون حاج آقا...» رفقيم زد روي شانهام و گفت:«عادت ميكنيم، زود عادت ميكنيم».
راست ميگفت، من حالا به رمضانهاي بدون حاجآقامجتبي در خيابان ايران و به شبهاي قدر بياو در مسجد جامع بازار تهران عادت كردهام. فقط گاهي كه عكسي از او ميبينم، يا اسمي ميشنوم يادش ميافتم. به نظر من حاج آقامجتبي از «اوتاد» بود؛ همانهايي كه زمين خدا از حضورشان خالي نميشود. حتما حالا كه نيست، جايي ديگر كساني مثل او هستند اما آنها را پيدا نكردهام. من حاج آقا مجتبي را گم كردهام و اين تلخي هر سال همين روزها دوباره يادم ميآيد. با همه اينها، اگر ميشد كسي حرفم را به گوشش برساند، دلم ميخواست ميگفتم: «حاج آقا جان! قربانتان، كاش ميشد دستكم شبهاي قدرماه رمضان هرسال خدا پستان ميداد... كاش ميشد كاري كند اين شبها گيج نزنيم از اينجا به آنجا. كاش خودتان براي ما دعا كنيد».
- تصاوير ناب افطارهاي كودكي
دانيال ابوالحسن معمار
كودكيام پر از تصويرهاي ناب از ماه رمضان است. خانه ما با امامزادهيحيي(ع)، چند خيابان فاصله داشت. خيلي از افطارهايماه مبارك آن سالها را با كلي حال و هواي شاهكار در صحن متبرك اين امامزاده ميگذرانديم. همه حياط امامزاده را قاليهاي رنگ و وارنگ ميپوشاند. اول خيال ميكردم اين قاليها همانها هستند كه توي صحن امامزاده ديده بودم اما بعداً فهميدم كه قاليهاي توي صحن سر جايشان هستند و پهن شدن اين همه قالي توي حياط امامزاده نتيجه نذر اهالي محل است. نذر كساني كه خواستهاند با پهن كردن فرشهاي خانهشان توي حياط امامزاده يكجورهايي در كنار ميزبان اين مهماني باشند و سهم كوچكي از ميزباني مهمانان رمضان را مال خودشان كنند. حتي اگر به قيمت يكماه بيفرش ماندن خانههايشان باشد. مهمانياي كه از يك ساعت مانده به افطار در امامزاده شروع ميشد و تا چند ساعت بعد از آن و حتي تا نزديك سحر روز بعد ادامه مييافت.
پخشكردن نذري از يك طرف و خوردن نذري از طرف ديگر هم از ويژگيهاي آن افطارهاي دوران كودكيام بود. نزديك افطار كه ميشد نذردارها از گوشه و كنار محله به امامزاده ميآمدند و نذريهايشان را بين روزهداران نشسته در حياط امامزاده پخش ميكردند. امكان نداشت يك روز كسي در امامزاده بدون افطار بماند. در همان حال و هواي كودكي، حواسم بود كه هيچ نذرياي را از دست ندهم؛ نذريهايي كه همه جور خوراكي توي آن پيدا ميشد و البته معروفترين نذري آن سالها كه وقت افطار در امامزاده پخش ميشد همان نان و پنير و سبزي يا نان و خرما بود كه خوردنش در يك افطار دلانگير و در كنار صحن امامزاده طعم عجيبي داشت. خيلي سال است افطارهاي امامزاده را تجربه نكردهام اما راستش هنوز هم اين نابترين تصويري است كه با نزديكشدن به ماه رمضان در ذهنم شكل ميگيرد و براي ديدن دوباره آن روزشماري ميكنم.
- دلتنگيهاي سحر
ابراهيم جلاليان
10سال پيش به دانشگاه كه وارد شدم ماه رمضان بود. خيلي سخت بود كه بعد از سالها سحرها كنار راديو نشستن و در جوار خانواده بودن، از خانواده دور باشي و هي زير لب بگويي «پدر و مادرم هزار كيلومتر دورتر از من در حال سحريخوردن هستند». غم محروميت از شنيدن صداي مناجات بلندگوهاي حرم امامرضا(ع) را هم كه تا خانه ما ميرسيد به اينها اضافه كنيد. آن سال ديگر صوت حزين و در عين حال آرامشبخش مناجاتهاي مادرم در حيات خانه را هم كه از لابهلاي پنجرهها به گوش ميرسيد نميشنيدم.
همين حال را موقع افطار و اذان مغرب هم داشتم. گاهي به شوخي به دوستانم ميگفتم اينكه از امسال نيمساعت ديرتر از خانواده افطار ميكنم از همه سختتر است (تفاوت افق تهران با مشهد حدودا نيمساعت است). فاصله خوابگاه دانشجويي تا رستوران دانشگاه هم تقريبا زياد بود و سحريخوردن با مشقت هم خودش قوز بالاقوز شده بود. اين موضوع از اين جهت برايم سخت بود كه در خانهمان از اتاق خوابمان تا آشپزخانه محل حكومت مادر، فقط 10ثانيه راه بود. سال اول هرطور بود گذشت و تا سال بعد رفقاي زيادي پيدا كردم. سحرها با دوستانم به رستوران ميرفتم و بعد به پيشنهاد آنها به مسجد دانشگاه هم سري ميزديم. دوري از خانواده و فراغت بال فرصتي را فراهم ميكرد تا خود را گاهي شبيه جوانهاي دانشگاه كه تازه محاسن بهصورتهايشان جوانه زده بود كنم و گاهي عبا بر دوش، قبل از اذان صبح چند ركعتي نماز بخوانم. دوباره گويا حال و هواي پاك كودكي برگشته بود و ماه مبارك رمضان كه تمام ميشد، لحظهشماريهايم برايماه رمضان سال بعد شروع ميشد.
حالا 10سال از آن موقع گذشته است و هنوز من از خانواده دورم. بزرگتر شدهام و ازدواج كردهام و دختري يكساله دارم. با اينكه گاهي زودتر از هميشه هم از خواب برميخيزم اما ديگر خبري از عبا و سجاده و دعا نيست؛ چون فرصت كم است. بايد براي گروههاي تلگرام، كانالهاي تلگرام و پيامهاي شخصي در تلگرام فرصت گذاشت. بايد لايك كرد و كامنت گذاشت و جواب دايركت اينستاگرام رفقا را داد. حالا ديگر دلمشغوليام دوري از خانواده نيست؛ دلمشغوليام اين است كه دخترم كه 20سال بعد به دانشگاه يا خانه شوهر ميرود، دلش براي چه تنگ خواهد شد؛ تلگرام، اينستاگرام، سريالهاي تلويزيون يا تسبيح و مناجاتهاي سحر؟
- صد شُكر، رمضان آمد
امير حسن شاهي
اگر تاكنون از مترو براي حملونقل و سفرهاي درون شهري استفاده كرده باشيد حتما متوجه شدهايد كه ايستگاههايي وجود دارد كه از بقيه ايستگاهها مهمتر و ازدحام جمعيت در آنها بيشتر است. اين ايستگاهها را اصطلاحاً ايستگاه مادر و اصلي ميگويند. اين ايستگاهها از آن جهت مهم است كه چندين خط مترو در آنجا به هم ميرسند و دسترسي به نقاط بيشتري را براي مسافران فراهم ميكنند. حال در ميان ايستگاههاي ماههاي قمري به ايستگاهي رسيدهايم كهماه اصلي و مادر است و فرصت بيشتري براي اوج گرفتن ما در طريق بندگي فراهم ميكند؛ ماهي كه بايد در درياي بركات آن غوطهور شد و از جرعههاي رحمت اينماه بيوقفه نوشيد؛ ماهي كه راههاي بسياري براي خداييشدن پيشروي بندگان قرار ميدهد و آدمي بايد با توجه به تابلوهاي راهنما مسير حركت خود را مشخص كند تا براي رسيدن به مقصد وقت كمتري را تلف كند. در اين ميان قرآن، بهترين راهنماي مسافرين اين راه است. ماه مبارك رمضان سرشار از الطاف الهي است،ماهي كه پيامبر اكرم(ص) راجع به آن فرمودهاند: «اگر بنده «خدا» ميدانست كهماه رمضان چيست، دوست ميداشت كه تمام سال، رمضان باشد».
آري موسم، موسم مهماني، فصل، فصل آراستگي و وقت، وقت تحول و تغيير است. بهاري دگر آمده است؛ بهاري كه بايد از شكوفههاي آيات قرآن در آن به خوبي بهرهمند شد؛ چرا كه فرمودهاند براي هر چيزي بهاري است و رمضان، بهار قرآن است. در عظمت و بزرگي اين ماه همين بس كه با فضيلتترين شب سال در اين ماه قرار دارد؛ شبي كه تقدير يك سالمان در آن رقم خواهد خورد و چه خوب است كه براي درك بهتر اين شب از اول اين ماه خود را آماده كنيم. اين ايستگاه فرصت مناسبي است كه روحمان را از نوباوگي و روزمرگي دربياوريم. مبادا، خواب بمانيم و زماني بيدار شويم كه ديگر دير شده باشد و اين ايستگاه را رد كرده باشيم. پس هوشيار باش و از تك تك لحظات اينماه استفاده كن تا مبادا آن سخن معروف «صد حيف كه اين رفت» را در آخر اين ماه، دوباره با همان حسرت هميشگي بگويي.
- وقت سحر!
مهدي فروتن
نخستين سحرهاي ماه مبارك رمضان كه هنوز پس ازگذار سالها يادم مانده، به اوايل دهه 60 برميگردد و دوران حضور سرزده هواپيماهاي عراقي در آسمان تهران. كلاس اول بودم يا دوم كه همراه پدر و مادرم سحرها مينشستم كنار سفره. هنوز تعداد لقمههايمان به عدد انگشتان دست نرسيده بود كه صداي آژير قرمز از راديو به گوش ميرسيد، چراغها خاموش ميشد، برق ميرفت و ما ميرفتيم سر كوچه، لاي انبوه درختها كه اگر بمبي هم مثلا افتاد روي خانههايمان، ما در امان باشيم. در همان عوالم كودكي به اين فكر ميكردم كه شايد بمب به جاي خانه، بيفتد روي همين درختها كه ما زيرشان پنهان شدهايم! بعضي همسايهها سفره سحريشان را همانجا زير درختها پهن ميكردند و تا وقتي صداي اذان صبح از راديوهاي باتريخور به گوش برسد، غذا و آب و چاي ميخوردند. هواپيماها ميرفتند و ما برميگشتيم كنار سفرهاي كه دستنخورده ميماند براي صبحانه برادرهاي كوچكتر. سالها گذشت و از قضاي روزگار، چند روز از پايان دوره آموزشيام افتاد به روزهاي اول ماه رمضان سال 74. يكي دو شب مانده به شب اول رمضان، نيمههايشب، در تاريكي مطلق آسايشگاه براي خوردن سحري بيدار شدم؛ آنجا نه از دستپخت مادر خبري بود و نه از راديويي كه پدر از سفر حج برايمان ارمغان آورده بود. نان و كتلتي را كه از شام نگه داشته بودم، خوردم. در سرماي نهچندان آزاردهنده زمستان يكي از شهرهاي غربي نزديك مرز، با آب تانكري در 500متري آسايشگاه وضو گرفتم و همزمان با پيچيدن صداي اذان در پادگان، روي طبقه دوم تخت ايستادم به نماز. در همان ركعت اول، همين كه زانوهايم هنگام سجده كردن به تختههاي تخت خورد، يكي از بچهها «زهرمار»ي نثارم كرد. چند ساعت بعد وقتي همه به خط شديم براي رژه صبحگاهي، همان گوينده زهرمار رو كرد به جناب سروان كه «آقا اين روزه است. پيشواز رفته. ميشه رژه نريم؟» جناب سروان هم براي اينكه در آخرين روزهاي دوره، زهرچشم بگيرد، به بهانه حرف زدن بيموقع، همه را تنبيه كرد و مجبور شديم دور ميدان صبحگاه پامرغي برويم! بچهها هم در همان حالت پامرغي، زير لب حرفهايي ميزدند كه مودبانهاش ميشود «نفرين بر دهاني كه بيموقع باز شود!» حالا كه 20سال از آن سالها گذشته، من و همسرم چند سال است به عشق دخترم سحرها بيدار ميشويم. گرچه اين سالها ديگر انبوه برنامههاي ريز و درشت تلويزيوني جاي راديو را گرفته است؛ همراهي هميشگي كه فقط دعاي سحر پخش ميكرد و هرچنددقيقه يكبار، نزديك شدن وقت اذان را خبر ميداد... .
- خاطرهها نميميرند
فاطمه خوشنما
خاطرهها قدرت زيادي در نگهداري آدمها دارند. آنها زنده هستند و مدام در ذهن ما بهدنبال فرصتي براي بروز و خودنمايي. يعني انگار درست زماني كه آدم زير پايش ميلغزد و دست و دلش ميلرزد، خاطرهها به داد او ميرسند. رنگ، بو، صدا و هرچه كه ميتواند تبديل به خاطرههاي ماندگار شود، قدرت زيادي براي برگرداندن آدمها به زندگي دارند.
درست مثل خاطره آخرين افطار ماهرمضان بيستو چندسال پيش كه نخستين سال روزهداري من بهحساب ميآمد و از همينخاطرههاي نگهدارنده و زنده است. بابا سر سفره افطار يك جعبه مستطيل داد دستم كه هديه نخستين روزهداري من بود. جعبه را باز نكرده ميدانستم برايم ساعت خريده است. از شكل و شمايل جعبه مستطيل كادوشده حدس زده بودم. اما همه ماجرا همين نبود. ميدانستم بابا عشق ميكند به همه ساعت هديه بدهد. آن روز بالاي سفره نشسته بود. عادت داشت در زاويه و كنج سفره بنشيند و 3 گوش سفره را كمي به داخل تا بزند و يك دستمال كاغذي سمت راست خودش بگذارد براي لحظههاي مباداي سر سفره افطار. ليوان آبجوش مخصوص خودش را هميشه قبل از شروع پخش شدن ربنا سر سفره افطار ميگذاشت؛ درست در قسمت بالاي دستمال كاغذي تاشده مخصوص خودش. آن روز هم مثل همه افطاريهاي آن سال، بابا آيين مخصوص و ويژه خودش را بهجا آورد، فقط تنها چيزي كه جديد بود همان جعبه كادوشده مستطيل كم عرض و دراز بود. من و بقيه بچهها ميدانستيم كه اين هديه قرار است به چهكسي برسد اما مثلا به روي خودمان نميآورديم و سعي ميكرديم خيلي عادي رفتار كرده و سفره افطار را كامل كنيم. سبد سبزي را كه مامان داد دستم، همه حواسم به جعبه كادوي سرسفره بود. سبزيها نم داشت و بوي تند و تيز ريحان باعث شد معدهام ضعف برود.
سبد سبزي را روي سفره در محدوده ويژه بابا گذاشتم. بابا آرام سبد را به جلو هل داد و گفت: دختر، سبزيها آب دارد؛ يعني كه ممكن است جعبه هديه خيس شود. الان كه فكر ميكنم ميبينم من آن روز با اينكه خيلي سعي ميكردم مثل آدمبزرگها رفتار كنم يك لبخند نامحسوسي روي صورتم داشتم كه غيرارادي بود؛ همهچيز آن روز مثل بقيه روزها بود؛ آيين نشستن دور سفره افطار از چند دقيقه قبل از اذان و دعا كردن، ليوانهاي آبجوش و نبات و زعفران و بوي ريحانها و پنير محلي و نان بربري داغ و فرني پر از گلاب مادر كه آرد برنجش را با دستهاي خودش درست كرده بود، فقط بغض بابا و پرده اشكي كه روي چشمهايش ميلرزيد نشان ميداد كه آن روز، روز آخر بود. حالا هرسال ماه رمضان كه ميآيد نخستين چيزي كه در ذهن من زنده ميشود خاطره آن روز آخري است كه بابا برايم ساخته است.؛خاطرهاي كه در آن، بوها و صداها و رنگها و لبخندها و اشكهازنده ماندهاند.
- درباره ماهي كه «ماه» است
كامران بارنجي
زندگي كارمندي همين است. همهچيز با حساب و كتاب و درست سر جاي خودش. جايي براي ولخرجي نيست و اغلب اوقات سرماه براي سر و سامان دادن به قسطها و بدهيها و خرج و مخارج ديگر با اعصاب خردي و ناراحتيها و استرسهاي مداوم سپري ميشود. پدرمن هم كارمند اداره ثبت احوال بود با همين ويژگيها. پدري كه بسياري از ماهها جملهاي ثابت براي تأمين هزينههاي خانواده 6نفرهاش داشت: «اين ماه نميتوانم. صبر كنيد.» و تقريبا در تمام ماههاي سال ما صبر ميكرديم و آخرش هم حساب و كتاب پدر جور نميشد و ما به صبوريمان ادامه ميداديم. اما همه ماهها يك استثنا داشت؛ «ماه رمضان!» ماهي كه پدر هميشه با دست پر، اخلاقي بسيار شادابتر و روزهايي كه انگار پولش تمامي نداشت ولخرجتر از هميشه ظاهر ميشد. البته ما بچهها هيچ وقت فرصت نكرديم يا اصلا به عقلمان نرسيد كه از پدر راز ولخرجيهايماه رمضانش را بپرسيم اما ميدانستيم رمضان كه برسد بوي برنج ايراني و خورشتهاي پرگوشت و غذاهايي متنوع با مرغ به همراه زولبياهايتر و تازه و سفره سحري پروپيمان دوباره به ما چشمك ميزنند. اين روزها كه خودم سرپرستي خانواده كوچكم را بهعهده دارم، اوضاع چندان فرقي با دوران مجردي در خانه پدرم ندارد و هنوز با همان حقوق كارمندي با حساب و كتاب سعي ميكنم روزها را سپري كنم. اما هنوز در خانه كوچك ما يك قانون تغيير نكرده و آن ميراثي است كه از پدرم به جا مانده؛ «ولخرجي و شادابي ماه مبارك.» چيزي كه انگار رازي بزرگ در آن نهفته است؛ رازي كه براي هيچكس آشكار نخواهد شد اما كسي كه صاحب مهماني است ميداند بشقاب هيچ مهمان عزيزش از فقير تا غنياش نبايد خالي بماند. براي همين است كه همه، از پولدارترين تا بيپولترين، از سالمترين تا بيمارترين، از شادترين تا غمگينترين آدم اين دنيا، بوي رمضان كه به مشامشان ميرسد بدون هيچ نگراني بيتابش ميشوند.
- مادر، سجاده، افطار،ثواب
مهديه تقوي راد
بازآ كه در فراق تو چشم اميدوار
چون گوش روزهدار بر اللهاكبر است
اعتراف ميكنم دقايق آخر مانده به اذان مغرب سختترين لحظات عمرم محسوب ميشود،حتي در روزهاي بلند تابستان هم سختترين ساعتي كه به من ميگذرد نه ظهرهاي گرم و طاقتفرسا كه همين دقايق آخر نزديك به افطار است. آنجا كه گروه ابتهلال اسماءالله را ميخوانند و انگار عقربه ثانيهشمار ساعتكش ميآيد، نه انگار تمام دنيا براي من از حركت ميايستد، تازه بعد از اين بايد منتظر ربنا باشم تا با اتمام آن اذان گفته شود، اينها را مجسم كنيد در كنار سفره افطاري كه مادر برايمان تدارك ديده و از چاي و نان بربري داغ و پنير و كره و گردو و خرما در آن هست تا حليم و آشرشته و شربت خاكشيري كه با عرق بيدمشك درست شده و پارچ شربت مملو از يخ عرق كردهاي كه بدجور چشمك ميزند. حالا گروه ابتهلال همچنان دارند اسماءالله را ميخوانند و انتظار من براي اذان به درازا كشيده است. از آن طرف مادرم هم طبق روال همه ماه رمضانهايي كه به ياد دارم به انتظار اذان نشسته اما من بر سر سفره و مادر بر سر سجاده تا با شنيدن اذان و قبل از افطار، نماز اول وقتش را بخواند. نخستين كلمه اذان براي من هميشه همراه با بلعيدن خرماهايي است كه از قبل هستههايشان را درآوردهام و تا نزديك دهانم بردهام كه مبادا ثانيهاي از اذان بگذرد و من در افطار كردن تأخير كرده باشم و در همان حال، مادر با لبخندي كه به لب دارد اذان و اقامه را شروع كرده و به نماز ميايستد. اين عادت مادر حتي در زمانهايي كه مهمان داريم هم ترك نميشود، با اين تفاوت كه در زمان مهمانداري مادر حواسش هست كه مهمانها افطار كنند و كسي بدون پذيرايي باقي نماند و بعد به نماز ميايستد اما عادت من بدون هيچگونه تغييري سالهاي سال است كه تكرار ميشود. يك ترجيعبند هم براي اين عادت دارم، هميشه به مادرم ميگويم ما كارها را با هم تقسيم كردهايم. شما هنگام اذان نماز بخوان و من افطار ميكنم، بعد جايمان را با هم عوض ميكنيم تا مبادا سفره افطارمان خالي بماند.