همیشه سؤالهایی هستند که گوشهاي از ذهنم منتظر جواباند. سؤالهایي خاص که انگار هرچه بیشتر میگردم کمتر جوابی برایشان پیدا میکنم. این سؤالها مرا سر شوق میآورند که بیشتر بخوانم تا بیشتر بدانم. دانستن در مورد بعضي موضوعها، دانایی عجیبی به دنبال دارد.
* * *
در کتاب منطق دبیرستان، اصلی وجود دارد که میگوید اجتماع دو ضد محال است. میگوید نمیشود یک لحظه همزمان و در يكجا، هم شب باشد و هم روز؛ نمیشود امروز هم دوشنبه باشد و هم سهشنبه. من در مورد این موضوع خیلي فکر کردهام.
آیا در طبیعت، در این جهان، ضد و نقیض وجود دارد؟ فکر میکنم روز و شب ضد هم نیستند، تنها حالتهای متفاوتی از زمان هستند و البته زمان واحد است و دوشنبهها و سهشنبهها تنها تعبیر ما از زمان هستند.
بعد کتاب فلسفه در مورد وحدت وجود بحث میکند که همهي چیزها از یک منشأ واحد سرچشمه میگیرند. با این حساب اگر همهي چیزها منشأ واحد دارند پس نميشود ضد هم باشند.
با این بحثها میشود زندگی کرد. میشود با فکر به وحدت وجود قدم زد و شبها از فکر منشأ واحد تا صبح بیدار ماند. میشود در سکوت خنک نیمههاي شب به سؤالهای همیشگی فکر کرد. آنهایی که در همهمهی روز کمتر به یاد میآیند.
* * *
میخواهم در مورد تو بدانم. در مورد خودم، در مورد جهان و تمام اتفاقهاي بزرگ و کوچکی که میافتند.
از خودم در مورد ذات خودم پرسیدهام؛ در مورد لحظههایی که چیزی به دلم میافتد؛ خوابهایی که میبینم و همین اتفاقی که باعث میشود این سؤالها در ذهنم شکل بگیرند. چه حالتی بر قلب من میگذرد که به این نقطه میرسم؟ به من از ذات این لحظهها چیزی بیاموز.
از خودم در مورد تو میپرسم. اولین پاسخ زیبایی که به ذهنم میرسد نور است. راستی که چه شکوه پایداری در این توصیف است؛ تو نور هستی و هر که، هرقدمی به سمت تو بردارد روشنتر و روشنتر میشود.
همه به سمت تو میآیيم. چیزی در ذات ما هست که بالأخره یک روز، از جایی و با توجيهی به سمتت برميگردیم. ما دچار تو هستیم و این دچاربودن موهبت بزرگی است که دلمان را بند ميکند به اینکه یک جایی کسی هست و همین که وجود دارد کافي است.
* * *
گاهی با تو سر ناسازگاری دارم. شاید بیحوصلهام. شاید احساس کردهام نباید اینطور میشده. خودم برای خودم میبرم و میدوزم. میخواهم روی نوک پاهایم بایستم و سرک بکشم تا آخر ماجرا را ببینم.
تو درست همان لحظه نور خودت را به من میتابانی و شاید حواسم نیست که قلبم روشن شده است.
* * *
همهچیز از یک منشأ واحد به وجود آمده است. منشأیی که تو هستی و سراسر نور و دانایي است. تو به هر چیز سهمی از این سرچشمه دادهای. اگر ناسازگار میشوم، اگر سرک میکشم تا پایان ماجرا را خودم رقم بزنم، اگر حواسم به نور تو نیست، باز هم از سرچشمهی تو زنده هستم.
باز هم از تو هستم و این لحظهها مرا ضد آنچه خواستهای قرار نمیدهند. من در این لحظهها تنها به حالت دیگري از خودم در آمدهام که بیشتر از هرزمان دیگر به نور نیاز دارم.
* * *
نورِ تو ،آب و نانِ جانم است که از تو سیرابم میکند و سرشار. در این شبهای تابستان، در این شبهایی که تا لحظهي نزول اذان صبح در حیاطخلوت ذهنم با خودم از تو حرف میزنم، در این لحظههایی که تمام آنها را مهمان سفرهی سرشار از نان و نور تو هستم، مرا به خودت نزدیکتر کنم. به سؤالهایم باریکهای از دانایی بتابان تا بیشتر در موردت بدانم.
با من از منشأ واحد حرفی بزن، همان راهی که همه از آن آمدهایم و با ایمان به آن به سمت مقصد واحد میرویم. در پناه شبهای روشن استجابت بر حیاطخلوت من آفتاب فیروزهایات را بتابان و به حرمت آیههای شگرفت ما را در مسیر سرچشمهی واحد که صراط مستقیم است نگهدار.