چنين تحليلي دقيق نيست؛ اين مليگرايي است كه رفته رفته به موتور محركه زندگي سياسي در غرب تبديل ميشود. ادامه حيات نهادهاي چندمليتي همچون اتحاديه اروپا اكنون مخالفان زيادي دارد؛ آنها معتقدند اين نهادها سدي بر سر راه مليگرايي هستند.
مليگرايي محور اصلي ليبرال دمكراسي است. ليبرال دمكراسي بر اين اعتقاد است كه سلسلههاي چندمليتي كه مستبدانه حكومت كردند، حق اوليه شهروندان خود را كه همان حق رأي است از آنها گرفتهاند. ليبرال دمكراسي با استبداد مخالف بود و حكومتهاي چندمليتي اروپايي را منشا استبداد ميدانست. از بين بردن اين حكومتها براي ليبرال دمكراسي بهمعناي جايگزينيشان با حكومتهاي ملي يا همان دولت-ملتها بود.
فاشيسم از دو منظر با مليگرايي متفاوت است. فاشيسم حق رأي را به رسميت نميشناسد؛ همانطور كه هيتلر و موسوليني اينگونه بودند. اينها به حكومتهاي چندمليتي اعتقاد داشتند اما به شيوهاي كه ملتهاي ديگر تحت كنترل آنها باشند. بنابراين فاشيسم حق رأي شهروندان و حق تعيين سرنوشت از سوي ملتهاي ديگر را رد ميكند.
اما مشكل اصلي فاشيسم با نحوه حكومتداري است. فاشيسم با اين تفكر كه آنهايي كه در قدرت هستند بايد موضوع انتخابات دورهاي مردم قرار بگيرند، مخالف است. فاشيسم ميگويد، هيلتر و موسوليني نماينده مردم هستند اما در مقابل آنها پاسخگو نيستند. ديكتاتور، محور اصلي فاشيسم است. طبق شناختي كه از نگاه فاشيسم به جهان داريم، اين تفكرات كه عضويت انگليس در اتحاديه اروپا به ضرر اين كشور است يا سياستهاي ضدمهاجرتي سياستهاي مطلوبي هستند را نميتوان تفكرات فاشيستي دانست. اينها بيشتر به تفكرات ليبرال دمكراسي كلاسيك شباهت دارند تا فاشيسم.
خيزش كنوني مليگرايي در اروپا و آمريكا بهخاطر ناتواني نهادهاي بين دولتي همانند اتحاديه اروپا در اداره بهتر امور بوده است. 8سال پس از بحران اقتصادي سال 2008، اروپا همچنان از اين بحران نجات پيدا نكرده است. يك سال پس از بحران پناهجويان، هنوز هيچ راهحل جامعي براي آن وجود ندارد. در چنين شرايطي، خيزش تمايلات مليگرايانه آنقدرها هم عجيب نيست. ميتوان گفت اين شرايط حاصل احياي مليگرايي در برابر ناتواني نهادهاي غيردولتي و ايده بينالمللگرايي است، نه فاشيسم.
- تحليلگر آمريكايي