اما «زوتوپيا» فرق ميكند. در اين شهر همهى حيوانهاى وحشى و شكارچى توافق كردهاند كه ديگر هرگز حيوانى را نخورند. حيوانهاى ساكن اين شهر متمدن، بهخوبى و خوشى در كنار هم زندگى ميكنند و هركدام مسئوليتهاى اجتماعى مناسب خودشان را انتخاب كردهاند. تا اينكه «جودى هاپس»، تصميم ميگيرد بهعنوان اولين خرگوش پليس، در ادارهى پليس شهر كار كند و هيچكس باور نميكند يك خرگوش ريزهميزه توانايى انجام كارهاى بزرگى را داشته باشد.
اينروزها انيميشن تازه و متفاوت زوتوپيا در پرديس سينمايى قلهك با دوبلهى همزمان نمايش داده ميشود. به همين مناسبت براى اين هفته، ترجمهى گفتوگويى را با كارگردانهاى اين انيميشن برايتان انتخاب كردهايم تا بيشتر با دنياى اين زوتوپيا آشنا شويد.
* * *
- شنیدهام که شما در بخشی از تحقیقات انیمیشن زوتوپیا، سراغ افسران پلیس رفتهاید. سؤال و جوابکردن از افسران پلیس برای يك انیمیشن، باید تجربهى جالبی بوده باشد. ماجرا چه بود؟
بایرون هاوارد: اوه... بله! گفتوگو با نیروهای پلیس، بخش مهمی از تحقیقات این انيميشن بود. ما با نیروهای پلیس در سطوح مختلفی صحبت داشتیم و نتایج خوبی هم به دست آوردیم. یکی از بهترین گفتوگوهايمان، مصاحبه با یک خانم ستوان بود که در دههى 80 ميلادي، از اولین نیروهای زن پلیس لسآنجلس بوده است. او برای ما تعریف کرد که شرایط کار در آن زمان برای یک افسر زن چهقدر دشوار بوده و هیچکس حاضر نبوده با او به مأموریت برود، چون به تواناییهای او مطمئن نبودهاند و نمیدانستند که در مواقع خطر میتواند از همکارش پشتیبانی کند یا نه. این ماجرا روی دیگری هم داشته. او گفت که برخی از افسران مرد تصور میکردند که او در حملهها، قادر به دفاعکردن از خود نیست و برایش نگران بودند و سعی میکردند او در شرایط خطرناک قرار نگیرد. تا اینکه یک روز صبرش تمام میشود و بر سر تمام همکاران مردش فریاد میزند که: «من هم مثل همهى شما یک پلیس هستم! از روی جنسیتم، تواناییهایم را قضاوت نکنید.» برای او 30 سال طول کشید تا توانست اعتماد و احترام همکارانش را بهدست آورد. خیلی از ماجراهایی که در زوتوپیا برای «جودی هوپس»، خرگوش پلیس، اتفاق میافتد با الهام از تجربههاى همین بانوی پلیس شکل گرفتهاند.
- چه جالب! یعنی شما زوتوپیا را براساس زندگی کاری این افسر پلیس ساختهاید؟
بایرون هاوارد: نه! واقعاً این طور نبود که ما بخواهيم یک زندگی واقعی را به انیمیشن تبديل كنيم. همانطور که گفتم ما فقط از تجربیات او الهام گرفتیم.
جودی خرگوش، شخصیتی است که کاملاً با این افسر پلیس فرق دارد. جودی، یک خرگوش با اعتمادبهنفس و مستقل است. او وقتی وارد شهر جدید میشود، با خود میگوید: «من باهوشم، یک شغل خوب دارم و در کارم عالی هستم. چه مشکلی ممکن است برایم پیش بیاید؟» و بعد مشکلها یکییکی مثل بلوکهای بزرگ سیمانی جلویش سبز میشوند!
در اين انيميشن ما میبینیم خیلی از این مشکلها و درگیریها، بخشی از جریان زندگی هستند که ممکن است برای هرفردی تجربهاش پیش بیاید و اینها ربطی به پلیسبودن جودی ندارد. من فکر میکنم این دلیل اصلی ارتباط تماشاگر با شخصیت جودی است. چراکه مخاطب خودش را در وجود جودی میبیند که چهطور مصمم و باراده میخواهد از سد مشکلات عبور کند.
- فکر میکنید زوتوپیا چهقدر بر نگاه مردم به کار افسران پلیس تأثیرگذار بوده است؟
ریچ مور: سعی ما بر این بود که تصویر مثبتی را از نیروهای پلیس در زوتوپیا نشان دهیم. هرچند فساد در بدنهى پلیس شهر زوتوپیا وجود دارد، اما جودی یک پلیس اخلاقگراست. من دوستی بهنام «مایک» دارم که سالهاست همسایهايم. او افسر پلیس است. سالها معاشرت با او، دیدگاه مرا نسبت به نیروهای پلیس کاملاً تغییر داده است. وقتی من به شخصیت جودی در اين انيميشن فکر میکنم، مایک به ذهنم میآید. مایک پلیس شد، چون تمام هدفش در زندگی کمککردن به مردم است. خواست او، حمایت از مردم خوب در برابر مردم بد است. با خودم فکر میکنم این همان حسی است که جودی از آن آمده. این خرگوش چابک و باهوش، میخواهد دنیا را به جای بهتری برای زندگیكردن تبدیل کند. پلیسهای اخلاقگرا و مسئولیتپذیر مثل جودی در زندگی واقعی ما، خیلی زياد پيدا ميشوند.
- میبینم که شما دو نفر تفکر خیلی نزدیکی دارید. در زمان کارگردانی فیلم چهطور؟ كارها را بهنوعى تقسيم ميكرديد یا یکی هدایت گروه را برعهده گرفت و دیگری تبعیت کرد؟
ریچ مور: کار مشترک ما از چند جهت منحصر به فرد بود. من یک سال پیش به این پروژه آمدم؛ زمانی که داستان آن در مرحلهای متوقف مانده بود و بهنظر نمیرسید حالاحالاها اين پروژه کلید بخورد. این یکی از بزرگترین پروژههای انیمیشن اين سالها بود و کارهای زیادی باید انجام میشد. برای همین خود پروژه به شما میگفت که راهحل ساخت این انيميشن، کارگردانی مشترک است، چون یک نفر از پس اینهمه کار برنمیآيد.
قبل از اینکه از من بهعنوان کارگردان مشترک دعوت شود، در برخی از جلسههاى داستان آن حضور داشتم. خوشحال بودم که معتمد گروهم و نظرهايم برای آنها اهمیت دارد. وقتی نظرم را دربارهى پیوستن رسمی بهکار بهعنوان کارگردان دوم جویا شدند از خوشحالی سر از پا نمیشناختم! خیلی دلم میخواست با هاوارد همکاری کنم. بعد از آن تیم دونفرهى ما در اغلب جلسههاى انيميشن با هم حاضر میشد، مگر آنکه حجم کاری آنقدر زیاد بود که یک نفر به یک کار میرسید و دیگری به کاری دیگر.
بایرون هاوارد: کار ما بهنوعى ترکیبی بود. مثلاً ریچ، سرگرم تدوين میشد و من به نورپردازی و افکتها و دیگر چیزها میرسیدم. ما همدیگر را پوشش میدادیم. این اولینباری نبود که من با کارگردان دیگری در یک انیمیشن همکاری مشترک داشتهام. در این تجربهها، گاهی بین من و کارگردان دوم انيميشن اختلافنظر اساسی وجود داشت و با هم به مشکل برمیخوردیم. اما در زوتوپیا اینطور نشد. ما دوتا سعی میکردیم تا جايى كه ممكن است در تمام بخشهای پروژه با هم دیده شویم. حتی برای یک سرکشی ساده به کارکنان. چون میخواستیم همه بدانند که هردوی ما، یک برگه از کتابیم.
من و ریچ، اين انيميشن را از نو بازسازی کردیم؛ آن هم در زمانی که امیدی به ادامهى مسیرش نبود. برای همین من هم مثل او معتقدم یک همکاری منحصربهفرد داشتیم.
- زوتوپیا، انيميشن آسانی نیست. از این جهت میگویم آسان نیست که قصه زیرلایههای بسیاری دارد که ممکن است مخاطب را سردرگم کند یا حتی آنقدر او را درگیر سازد که بخشهایی از کار را نبیند! نگران نبودید که مخاطب آنطور که باید در مسیر داستان فیلم قرار نگیرد؟
بایرون هاوارد: دقیقاً یکی از بزرگترین نگرانیهای ما همین بود. ما مدام از خودمان میپرسیديم: «یعنی تماشاگر تمام این جزئیات را در گرههای داستانی متوجه میشود؟ آیا آنها متوجه پیام انيميشن میشوند؟ آیا انيميشن بیش از اندازه لایهلایه و پیچیده نشده؟»
اما با نمایش عمومى زوتوپيا واقعاً غافلگیر شدیم و تحتتأثیر هوش و قدرت تجزیه و تحلیل مخاطب قرار گرفتیم. توجه کنید که وقتی از مخاطب حرف میزنم، منظورم فقط آدمهای بزرگسال نیست. حتی تماشاگران شش یا هفتساله هم به خوبی داستان را درک کرده بودند.
ریچ مور: ما مخاطب را با خودمان همراه کردیم چون در زوتوپیا، عواطف را بالاتر از منطق قرار داديم. بهنظر من اگر در برخورد با موضوع، پيرنگ (تم) یا هرچیز دیگری در داستان، خیلی خطکشی شده و بر مبنای منطق حرکت کنیم، آن زمان خطر از دستدادن تماشاگر بهوجود میآید. ما همیشه دربارهى جودی و احساساتش با هم حرف میزدیم. «جودی در این موقعیت چه حسی دارد؟»، «این حس چه تأثیری روی کارش خواهد گذاشت؟» بهعنوان کارگردان، من هم مثل هاوارد معتقدم که اگر با زبان عواطف بهجای زبان منطق با تماشاگر حرف بزنیم او بهتر ما را میفهمد. اینطورى ما با قلب آنها حرف زدهایم. قرار نیست با استدلال و هزار دلیل به آنها بقبولانیم که «این چیزی است که باید بشود». وقتی به تماشاگر نشان دهیم که چهطور دقیقه به دقیقهى زندگیمان، احساسات ما را میسازند فکر میکنم این دقیقاً نقطهای است که ارتباط حقیقی مخاطب و فیلم اتفاق میافتد.
- میدانم که تیم دو نفرهى شما از بهترین تیمهای کارگردانی است که تا حالا وجود داشته. حدس میزنم که همین الآن هم هر دو نفرتان به یک همکاری مشترک دیگر فکر میکنید. خبری از توليد بعديتان هست یا در حال حاضر همهچیز یک راز است؟
ریچ مور: حدستان درست است! هاوارد کمی به تعطیلات نیاز دارد و من هم درگیر شخصيتى هستم که بهتازگی طراحیاش تمام شده. اما هر دو برای یک فیلم دیگر مشتاقانه انتظار میکشیم.