به گوشی تلفنم نگاه کردم یک پیامک داشتم. پیامکی صبحگاهی از شمارهای که نمیشناختم. نه از بانک بود، نه از این تبلیغات ریزش مو و لاغری تضمینی. گوشیام را تازه عوض کرده بودم، بعضی از شمارهها را نداشتم. پیامک را خواندم: «آقای حسنزاده سلام. بابا صبح به رحمت خدا رفت.»
نفسم برید و عرق سردی از بالاترین مهرهی گردنم سرید پایین. خدایا مال که میتواند باشد این خبر بد؟ بابای کدام جوان به رحمت خدا رفته اول صبحی؟ موبایل قدیمیام را پیدا میکنم و شمارهی پیامک را در آن وارد میکنم. یکییکی و تندوتند. هنوز شماره به آخر نرسیده که میبینم اسم «لاله ضیایی» روی صفحه ظاهر میشود. گیج و مات به دیوار روبهرو خیره میشوم. سرم هنوز پر از صدای پرنده است.
2
من و همسرم با دسته گلی به نارمک میرویم. خانهشان آنجاست. نه کوچه و نه در ساختمان، نشانه و خبری از مردن کسی نمیدهند. جای پارک ماشین هم نیست. کوچه را تمام میکنم و به میدانگاهی میرسم. دور میزنم و چشم چشم میکنم برای گذاشتن ماشین.
ای وای! این همان میدانگاهی است که همیشه توی قصههایش بود. با درختان قدیمی و مردان و زنانی که روی نیمکتها مینشستند. این همان مکانیکی است که توی یکی از داستانها حرفش را زده بود. این همان... ماشین را پارک میکنم و میروم سمت خانهشان.
سکوت است و سکوت. توی پلهها صدایی به گوش نمیرسد. چند نفر غمگین و سربهزیر پایین میآیند. لابد همسایهها هستند. تا طبقهی چهارم هزار ساعت راه است.
3
خانه هنوز گیج است. هنوز میتوانی در اکسیژن معلق اتاق، ذرههای آخرین نفسهای او را حس کنی. اینجا و آنجا کتاب است و روی میز یک عالمه دستنوشته و دستننوشته. خدایا او هنوزهست. میبینمش. لابهلای حرفهای همسرش که از او میگوید، از مهربانیاش؛ از میزبانیاش.
«هرروز صبح غذای کلاغها را میبرد پشتبام. غذای گنجشکها را هم میداد. برای گربهها غذا میبرد توی پارک. برای روباهها غذا میبرد پارک سرخهحصار. برای سگهای کوه غذا میبرد. تهماندهی غذاها را توی فریزر جمع میکردیم و برایشان میبردیم...»
اگر اشک جلوی چشمهایم پرده نكشد میتوانم ببینمش که روبهرویم نشسته و از گذشتهها حرف میزند. از روزهایی که با مجلهی توفیق، خورجین، گلآقا،پیلبان و... همکاری میکرد.
4
بیرون از خانه منتظرم. قدم میزنم و منتظرم پسرش بیاید که پارچهی سیاه و جملهی کلیشهای تسلیت را به میلههای بالای در ببندیم. صدای گنجشکها خیلی زیاد است. بیشتر از صدای ده، بیست گنجشک. درختهای کوچه انگار میوه دادهاند. میوههای درختهای کوچه جیکجیک میکنند. هزاران گنجشک لابهلای شاخههای آفتابخورده. میگویم: «اینها چهشان شده؟»
5
آمبولانس کنار خانهی هنرمندان ایستاده و بسیاری از دوستانش جمع شدهاند تا برای آخرینبار با او خداحافظی کنند. بعضی از همکاران قدیمیاش. کاریکاتوریستها و طنزنویسها و روزنامهنگارها. ایستادهایم توی آفتاب مقابل تریبون. همسرش بیتابی میکند. لاله گریه میکند. میلاد و هما ماتشان برده است.
ناگهان کسی در گوشم میگوید مواظب جلوی پایت باش. نگاه میکنم. بچه گربهای چسبیده به کفشم، لم داده توی سایهام و نمیدانم آنجا چه میکند. نگرانم اگر جمعیت راه بیفتد و همه بخواهند زیر تابوت را بگیرند و لااله... بگویند این حیوانک زیر دست و پا له شود. مردی که طرف راستم ایستاده، مینشیند و گربه را نوازش میکند. میگوید: «تو اینجا چهمیکنی زبون بسته؟!»
میگویم: «از نارمک تا اینجا آمده لابد.»
میخندد. میخندم و دست به خیسی گونهام میکشم.
6
زیر سایهی درختها ایستادهام تا برای آخرینبار هیکل ظریف و لاغرش را ببینم. روی دستها بلند میشود و نرم نرم میرود عقب آمبولانس. کسی میگوید: «خانمها و آقایان! اتوبوسها برای بهشتزهرا آنطرف ایستاده.»
چشمم به جماعت است که سمت اتوبوس میروند و گوشم به صدایی که از این سو میآید. جیغ میزنند کلاغها.بعضیها سرشان را به بالا میچرخانند. نه برف است و نه سرما، کجا بودند اینهمه کلاغ!
7
نمیروم بهشت زهراس. آنجا را دوست ندارم. نه خاکش را و نه هوایش را. نه تماشای صحنهای که مرده را به خاک میسپارند. برمیگردم سمت روزنامه تا گوشهای دنج پیدا کنم و چیزی دربارهاش بنویسم.
هوا گرم است و شیشهی عقب تاکسی را پایین دادهام. تاکسی که توی اتوبان مدرس سرعت میگیرد، باد میپیچد توی سر وگوشم. دلم میخواهد سرم را از شیشه بیرون بیاورم و داد بزنم.
نه عاقلتر از آنم که از این دیوانه بازیها در بیاورم. فقط میگذارم باد به سروصورتم سیلی بزند و پیچ و تاب بخورد و برود ته حلقم...
...صفحههای این هفته آمادهاند ولی باید دوتا از صفحهها را عوض کنم. باید یکی از داستانهای تازهاش را که حتی فرصت نکرد برایش تصویر بکشد، بگذارم توی صفحه. کدام داستان؟ همان که دربارهي گوسفندها و گوسفندفروشها بود. همان داستان که اشکم را در آورده بود.
همیشه با داستانهای ضیایی خندیده بودم. ولی با این یکی نه. شاید من اشتباه میکنم. ولی توی این داستان به شکل خیلی ظریفی از رفتن حرف زده است. باور اگر ندارید، خودتان داستان صفحهي بعد را بخوانید.
هیچ نمیدانم. گیجِگیجم. از نشانههایی که دیدم و نفهمیدم. اگر بادها سخن از تغییر فصل میگویند، نشانهها از چه حرف میزنند؟ این داستان؟ آن خواب و آن کلاغها و گنجشکها و گربهی خانهی هنرمندان.
صدای راننده تاکسی از جا میپراندم: «آقا! آخرشه. پیاده نمیشی؟»
- قصهي عجيب محمدرفيع ضيايي
محمدرفيع ضيايي، كاريكاتوريست، نويسنده و پژوهشگر، در صبح سوم تير ماه با زندگي خداحافظي كرد.
او در سال 1327 در شهر اِوز لارستان در استان فارس به دنيا آمد و فعاليتش را در زمينهي كاريكاتور پيش از انقلاب شروع كرد.
ضيايي كاريكاتوريست فعالي بود و بيش از 30 سال با مطبوعات مختلف همكاري كرد. او آثار بسياري نوشته و تصويرگري كرده و چندين مقالهي تخصصي نيز دربارهي كاريكاتور از او چاپ شده است.
از جملهي آثارش «آدم اينجوري»، «قصههاي عجيب و غريب» و «لطيفههاي تصويري و نوشتاري چگونه ساخته ميشوند» است كه انتشارات «كتاب چرخفلك» آنها را منتشر كرده است.
او در تمام اين سالها همراه هفتهنامهي دوچرخه نيز بود؛ داستان مينوشت و براي آنها تصويرگري هم ميكرد.
عكس: جواد گلزار