یكدفعه مادرم گفت: «یك جای قشنگ و خنک توي راه منجیل است؛ در روستایی به اسم هرزویل. یکی از همکارانم که اهل شمال است معرفی کرده.» ما هم که میخواستیم از این هوای گرم فرار کنیم، گفتیم باشد برویم.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم مثل بهشت؛ هوا خنک، سرسبز... سرم را بالا کردم که آسمان را ببینم و یك درخت سرو دیدم. آنقدر بلند بود که نمیشد رويش عدد گذاشت!
داد زدم و گفتم: «آنجا را!» همه برگشتند. چیزی را که میدیدیم، باور نمیکردیم. خلاصه جايتان خالی! همهي روز را آنجا گذراندیم. واقعاً دل کندن از آن درخت سخت بود. روي تابلوي راهنما نوشته شده بود: سرو سههزارسالهي هرزويل. يعني سههزار سال همان جا بوده است. چهقدر خاطره دارد که تعریف کند!
عكس و متن: ملیکا دلیران، 16ساله از تهران