رضا، «نيايش» كوچولو را بوسيد. فرزانه گفت: «اگر پايت را از اين در بيرون گذاشتي... (لبهايش لرزيد و صدايش با بغض بيرون ريخت) بدان كه مثل كوه پشت تو هستم... .»همين را كه گفت دل رضا به مسيري كه در آن قدم گذاشته بود، قرص شد. نيايش را محكم در آغوش فشرد و در گوشاش زمزمه كرد؛ از آن حرفهاي دختر و بابايي. نيايش، صورت بابا را بوسيد. رضا بند پوتينهايش را بست. نميتوانست بهصورت فرزانه نگاه كند. وقتي از در بيرون رفت، وقتي فرزانه پشت سرش، كاسه آب را ريخت، برگشت و به چشمهاي همسرش خيره شد. چشمهاي دوتايشان خيس اشك بود. رضا لبخند زد و فرزانه هم؛ اين آخرين ديدار آنها بود.
- نخستين سالگرد ازدواج بدون او
فرزانه ميگويد: «بعد از شهادت همسرم، نيايش گاهي اوقات از خواب بيدار ميشود و ميگويد بابا. ميروم بالاي سرش و ميپرسم: چي شده؟ نميتواند درست صحبت كند. هر جا ميرويم و كسي را ميبيند كه شبيه پدرش است ميگويد بابا. فكر ميكردم شايد بعد از چند ماه، پدرش را فراموش كرده باشد اما اينطور نيست. گاهي احساس ميكنم كه نيايش هم فهميده ديگر رضا نميآيد. وقتي حرف از بابايش ميشود، ميخندد و سرش را پايين مياندازد. نميدانم چه زماني به او بگويم كه پدرش كجا رفته است.» خانواده فرزانه بهدليل دوري راه چندان موافق اين ازدواج نبودهاند. هركدام از يك روستا هستند ولي وقتي ميبينند كه رضا، پسر سربهراه و مرد زندگي است موافقت ميكنند. فرزانه تعريف ميكند: «بعد از ازدواج، مادرم به رضا وابسته شده بود بس كه مهربان بود و خوبي ميكرد.» 11فروردين 90 عقد كردند و 4سال و 6ماه و 13روز بعد، رضا براي هميشه از كنارشان رفت. فرزانه 11فروردين امسال، كيك ازدواجشان را سر مزار رضا برد. روي كيك با خامه نوشته بود: همسر عزيزم، سالگرد ازدواجمان مبارك. رضا خيلي به سالگرد ازدواجشان توجه ميكرد. تا 2سال، يازدهم هر ماه به فرزانه تبريك ميگفت اما امسال نبود كه يادآوري كند.
- در ماه نيايش خدا
نيايش، در ماه مبارك رمضان بهدنيا آمد؛ تيرماه سال 93. فرزانه تعريف ميكند كه رضا نام زينب را خيلي دوست داشت. وقتي 3 تا اسم را لاي قرآن گذاشتيم باز هم اسم نيايش آمد. او ميگويد: دخترم خيلي بابايي بود. وقتي پيكر رضا را آوردند، نيايش را نبردم چون هنوز درك نميكند كه نبود پدر يعني چه. دخترم را گذاشتم خانه پدرم. مادرم ميگفت كه نيايش تب كرده است و فقط ميگويد بابا...
نيايش كوچولو اين روزها زيادي براي پدرش بيقراري ميكند. فرزانه ميگويد: رضا هروقت از سوريه تماس ميگرفت نيايش خواب بود. رضا خيلي نگران حال نيايش بود. دفعه آخر فرزانه با خودش عهد كرده بود كه اگر اين بار رضا تماس گرفت صدايش را ضبط كند و بعد براي نيايش بگذارد تا بهانه بابا را نگيرد ولي رضا ديگر تماس نگرفت.
آخرين بار، چهارشنبه زنگ زد و 2روز بعد هم شهيد شد. در تماس آخر، پشت گوشي تلفن به فرزانه گفته بود ميخواهيم جايي برويم كه نميتوانم تا 7-6 روز تماس بگيرم، اصلا نگران نباش. اين را كه گفت فرزانه مطمئن شد حتما بعد از 7روز تماس ميگيرد، رضا ميدانست كه اگر آن 7روز، 8روز بشود، همان يك روز براي همسرش يكسال ميگذرد. حساب كنيد از آن 7روز، چند روز ميشود كه رضا تماس نگرفته و چند قرن بر فرزانه گذشته است!
- آقا امر كردهاند
يكسال قبل از اينكه بخواهد عزم رفتن به ميدان جنگ در سوريه را كند، از اشتياقش براي دفاع به فرزانه گفته بود. همسرش تا 2ماه قبل از اعزام رضا گمان نميكرد كه اين حرفها جدي باشد. براي دورههاي آموزشي با پسرخالهاش به مشهد ميرفت. يك شب در خانه بودند كه بعد از شام به فرزانه گفت، حرف مهمي با او دارد. گفته بود همان قضيهاي كه قبلا دربارهاش برايت گفتم شرايطش الان مهيا شده و ميخواهم بروم. فرزانه ميگويد: «وقتي اين حرفها را شنيدم خيلي جا خوردم و گفتم چرا زودتر به من نگفتي؟ گفت: فكر كردم شما هم دوست داري، براي همين ثبتنام كردم. خواستم كه از رفتن منصرفش كنم اما خيلي مصمم بود. گفت خيلي دوست دارم بروم. گفتم: چرا ميخواهي بروي؟» فرزانه آن زمان اطلاعات چنداني از جنگ سوريه نداشت و حتي نميدانست كه در آنجا شهيد هم دادهايم. رضا گفته بود: آقا امر كردهاند، ولي فقيه من آقاست و بايد امر ايشان را اجابت كنم. تا خواست اصرار كند كه نرود، رضا گفت: بهخاطر حرم حضرت زينب(س). فرزانه ديگر چيزي نگفت. او ادامه ميدهد:« دلم به رفتنش راضي نبود. آموزشي كه ميرفت از صبح تا غروب، من توي خانه گريه ميكردم. نميدانستم چكار بايد بكنم. نه ميتوانستم بگويم كه نرو، نه دلم ميخواست كه برود. 2ماه تمام هر روز گريه ميكردم. وقتي ميآمد خانه ميديد كه چشمهايم سرخ است، ميفهميد كه گريه كردهام و دلداريام ميداد. شبهايي كه نميآمد نيايش خيلي بيتابي ميكرد. رضا همه اينها را ديد اما براي رفتن مصمم بود و رفت.»
- گفتم اگر شهيد بشود چه كنم؟
فرزانه دوست نداشت كسي بفهمد كه رضا به سوريه رفته است. ساعت 2 ظهر زمان اعزامش بود. ناهار را با هم خوردند. خيلي با هم صحبت كردند، رضا با حرفهايش فرزانه را دلگرم ميكرد و ميگفت كه برميگردم. فرزانه ميگويد: «من به حرفهاي رضا خيلي اطمينان داشتم. وقتي به من قول داد كه برميگردد، مطمئن بودم كه برميگردد ولي نميدانستم كه پيكر خونينش برميگردد. رضا ميگفت كه نيروي پشتيبان است. لحظهاي كه ميخواست برود، سعي كردم كه گريه نكنم. از من قول گرفته بود كه گريه نكنم. خواستم جلوي اشكم را بگيرم اما نشد. موقع وداع، نگران وضعيت من و نيايش بود، دلواپسي در چهرهاش مشخص بود. گفتم: مطمئني كه ميخواهي بروي؟ گفت: آره... گفتم: پايت را كه از اين در بيرون گذاشتي، من مثل كوه پشت تو هستم. اين را كه گفتم خوشحال شد... گفت: اين حرفت به من اطمينان داد كه مسيرم را ادامه دهم. از پلهها پايين رفت و شعري كه نيايش دوست داشت را برايش خواند؛ دختر دارم شاه نداره، صورتي داره ماه نداره... اين را ميخواند و نيايش ميخنديد. وقتي داشت شعر را ميخواند، نيايش را بغل گرفته بود. خيلي خودم را نگه داشتم كه گريه نكنم اما اشكهايم جاري شد. به دم در كه رسيديم سرم را روي شانهاش گذاشتم و بغض دوتايمان تركيد. صداي گريه كردنش را شنيدم ولي نخواستم صورتش را ببينم. سرم را انداختم پايين و گفتم كه برو. از دم در خداحافظي كرد. به سركوچه رسيد، چندثانيهاي ايستاد و نگاهم كرد. همان لحظه جلوي در، نخستين باري بود كه فكر كردم اگر رضا شهيد شود چه بايد بكنم... .»
- پيكر رضا را آوردند
خبر شهادت را خيلي سخت به خانوادهاش اطلاع دادند. 2 روز بعد از شهادت، خبر به گوش فرزانه رسيد. چند نفر از سپاه آمدند و گفتند كه رضا مجروح شده است. شب قبلش، فرزانه خواب ديده بود كه رضا روبهروي حوضي ايستاده و دارد وضو ميگيرد. رفت كنارش و گفت چرا بند پوتينت را باز نميكني؟ رضا دستهايش را شست و بند پوتينش را باز كرد. همانجا فرزانه از خواب بيدار ميشود و روز بعد خبر ميآورند كه دست رضا تير خورده. گفتند كه رضا تهران است. فرزانه خواسته بود كه برود تهران اما مانعش شدند و گفتند كه همين امشب ميآوريمش مشهد. فرزانه شماره بيمارستان را از بسيجيها گرفت. فرزانه ميپرسيد كه حالش چطور است؟ ميگفتند كه بدتر شده... باز زنگ ميزد و ميگفت چطور است؟ ميگفتند به هوش نيامده! باز زنگ ميزد كه در چه وضعيتي است؟ گفتند كه رفته توي كما... فرزانه جواب داده بود: بگوييد رفته توي كما، يكسال ديگر به هوش ميآيد، فقط بگوييد كه زنده است... ساعت 10شب بود كه گفتند شما فرض كن به احتمال 90درصد همسرتان شهيد شده است. همين را كه گفتند فرزانه گريه كرد...
- وقتي برگشتم همه ميفهمند كجا بودم
مرد همسايه، ما را تا خانه شهيد دامرودي همراهي ميكند. رضا پسر اول خانه بود و زماني كه شهيد شد 27سال داشت. پدرش ميگويد: «وقتي پيكرش را آوردند روستا، قيامتي شده بود. همه آمده بودند و گريه ميكردند.»
رضا، مهندسي كشاورزي خوانده بود و در بخش روداب هم مغازه سم فروشي داشت. به باغهاي مردم سركشي ميكرد و براي اينكه محصولات را آفت نزند، آنها را آگاه ميكرد. هيچيك از اهالي روستاي دامرود از رضا دلگير و ناراضي نبودند. پدر رضا از ماجراي اعزامش به سوريه خبر نداشت. رضا قصه را براي مادرش گفته بود. خيلي به مادرش وابسته بود و رضايت مادر برايش شرط. طيبه خانم وقتي ديد كه پسرش چه بيتاب است براي رفتن، مخالفت نكرد. گفت: «برو، خدا پشت و پناهت.»
پدرش ياد رضا كه ميافتد، نفس عميقي ميكشد و غم در چشمانش مينشيند. چندباري تلفني با رضا صحبت كرده بود اما نپرسيده بود كه كجاست. طيبه خانم ميگويد: «به من گفته بود كه ميخواهد به سوريه برود. هر كاري داشت به من ميگفت، حتي اگر پول ميخواست از من سراغ ميكرد. قبل از رفتن گفت كه مامان رهن خانهام بيشتر شده، پول داري كه بدهم براي رهن خانه تا با خيال راحت بروم؟ ميدانست كه اگر تخم چشمام را بخواهد، درمي آورم و به او ميدهم، بس كه خاطرش را ميخواستم. گفتم: زميني ارثي دارم، همان را ميفروشم. 6ميليونتومان پول دادم تا بدهد براي رهن خانه. پول را كه دادم رهن خانهشان را تمديد كرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت كه ميخواهم به خانهتان بيايم. آن روز قرار بود كه به سوريه برود. به مادرش سپرده بود كه با كسي حرفي نزند. گفته بود روزي كه برگردم همه ميدانند كجا بودم. همين شد كه طيبه خانم ماجراي پسرش را براي كسي تعريف نكرد.»
طيبه خانم ادمه ميدهد: «ميدانستم كه پسرم، بچه پاكي است. هر حرفي ميزد به حرفش اطمينان داشتم. شب اول محرم تماس گرفت و احوالش را پرسيدم. هميشه منتظر تماسش بودم. دلم شور ميزد. شب دوم محرم بود و هوا خيلي سرد شده بود. رفتم خانه خواهرم كه پسرش همرزم رضا بود و با هم رفته بودند سوريه. شب خواب ديدم كه تشييع جنازه باشكوهي در روستا برگزار شده است. ساعت يك و نيم شب بود، از خواب بيدار شدم و نماز خواندم. خواهرم گفت چه وقت نماز خواندن است. گفتم خيلي دلواپسم. تا صبح آن روز، آرام و قرار نداشتم، چيزي ته دلم ميلرزيد. تمام روز، سرم را به كارهاي خانه و بيرون گرم كردم اما از دلشورهام كم نشد. دلم خيلي ميجوشيد و اصلا به حال خودم نبودم. خواهرم گفت: چقدر دلواپسي. گفتم: براي رضاست. گفت: مهدي زنگ زده گفته حال رضا خوب است. ميدانستم كه رضا اگر حالش خوش باشد، خودش زنگ ميزند اما زنگ نزده بود. خيلي دلواپسش شده بودم. پسر كوچكم مرتضي زنگ زد و گفت كه باجناق رضا با چند نفر بسيجي و سپاهي ميآيند، گفتم براي چه؟ گفت: آمدهاند از خانواده رزمندهها ديدن كنند. گفتم: قدمشان روي چشم.»
- آرام و قرار نداشتم
مادر رضا، خيلي بيتابي ميكرد، دلش آرام و قرار نداشت. يك جا بند نميشد. وقتي آمدند، گفتند كه پسرتان تركش خورده... طيبه خانم گفت كه بچهام شهيد شده! يكي از آقايان پرسيد: از كجا اين حرف را ميزني؟ طيبه خانم ميگويد: همان روزي كه رضا رفت، خودش گفت شهيد ميشود... همه داشتيم گريه ميكرديم. گفتم شايد خدا ميدانسته كه استقامتش را داريم و اينطور امتحانمان كرده است... . طيبه خانم بهخاطر ميآورد روزي كه پسرش ميخواست خداحافظي كند، پدرش نبود. وقتي ميخواست برود گفته بود مادر من ميخواهم بروم سوريه، شهيد شوم، شما دوست نداري مادر شهيد شوي؟ گفتم: رضا جان، حرف نزن مادر! همين حرف را كه زدي، دلم به آشوب افتاد. تا اينكه خبر شهادتش را آوردند. هفتم محرم، رضا را به خاك سپردند. حسين آقا ياد پسرش رضا كه ميافتد، اشك امانش نميدهد، با رضا خداحافظي هم نكرده بود. طيبه خانم بعد از شهادت پسرش، خواب ميبيند كه رضا دارد با دختر كوچولويش، نيايش بازي ميكند، گفته بود مادرجان! مگر تو نمردي؟ رضا جواب داده بود: مگر شهدا زنده نيستند مادر من... مادرش ميگويد: رضا هميشه راه درست را ميرفت و هيچ وقت به او نه نگفتيم. پدرش ادامه ميدهد: جان ما را ميخواست ما ميداديم چون رضا را باور داشتيم.
- درباره يك خداحافظي تلخ
از زبان همرزم
مهدي خردمند، پسرخاله رضاست كه با او به سوريه رفت. مهدي، لحظه شهادت را در كنار پسرخالهاش نبود. خبر را 15ساعت بعد فهميد! لحظه خداحافظي جدا از هم افتادند، درست پيش از شروع عمليات. او و رضا يكسالي دورههاي نظاميگري گذرانده بودند. قبل از اعزام، فرمانده با مهدي تماس گرفت و گفت اسم 4نفر را كه براي رفتن به سوريه آماده هستند به من بگو؛ «اسم خودم را گفتم و اسم رضا را بدون اينكه از او بپرسم. براي اسم 2نفر ديگر هم اسامي را دادم اما گفتند كه خودشان حرف ميزنند. وقتي به رضا گفتم، خيلي خوشحال شد و گفت خوب كاري كردي. گفتم همسرم حامله است و هنوز بچهام به دنيا نيامده ولي تو بچهداري، زندگيات ممكن است به خطر بيفتد. گفت من هستم، خانمام را راضي ميكنم. يكماه اول را به همسرش نگفته بود ولي بعدش گفت.» يك شب فرمانده گفت كه رضا زده زير حرفش و نميخواهد بيايد، اسم ديگري را بگو. به رضا گفتم. گفت نه اصلا. به فرمانده زنگ زديم و رضا پرسيد چرا اين كار را كردي؟ فرمانده گفت نميخواهيم از يك فاميل، 2نفر را اعزام كنيم ممكن است دوتايتان شهيد شويد. رضا براي رفتن بسيار مصمم بود.
در روستاي ابتين در يك مدرسه مخروبه، كمين كرده بوديم. من و رضا، از بچهها جدا افتاده بوديم، رفتيم روي پشت بام. حوالي ظهر بود كه حملات خمپارهاي نزديك مدرسه شروع شد. وقتي گفتند كه عمليات شروع شده، رضا گفت كه جليقه ضدگلولهام را جا گذاشتم، نوار فشنگ تيربار را برايش فرستادم. رضا رو كرد به فرمانده و گفت حسنآقا! داريد ميرويد خطمقدم، هواي پسرخاله ما را داشتهباشيد كه قهرمانبازي درنياورد. اين را گفت و از هم جدا شديم. به سمت خط مقدم رفتيم. رضا جلوتر از ما حركت كرد. جايي كه رضا شهيد شد، نيروهاي ما سنگر بستند. من روز بعد از شهادت رضا، متوجه شدم. ناگهاني اين خبر را به من ندادند. از هر كسي سراغ رضا را ميگرفتم، ميگفتند حالش خوب است. خيلي شفاف به من پاسخ نميدادند. به يكي رسيدم و گفت كه مبارك باشد، پسر خالهات شهيد شده! گفتم جدي ميگويي؟ گفت نه تير به كتفش خورده بردهاند بيمارستان صحرايي. داخل خودرو نشستم، يك آرپي جي به من دادند و گفتند كه نگه دار. مهمات خودم خيلي سنگين بود گفتم نميتوانم نگهش دارم خيلي سنگين است. يك نفر پشت سرم گفت، صاحب آرپيجي، تيربار شهيد را برداشته است! برگشتم نگاهش كردم، متوجه شدم كه پسرخالهام شهيد شده چون همرزم رضا، تيربار او را برداشته بود. مهدي، هيچ وقت تشييع پيكر مطهر رضا را نديد. او چهارم آبان برگشت ولي رضا قبل از او به شهادت رسيده بود. مهدي هيچوقت فكر نميكرد كه پسرخالهاش شهيد شود. رضا تنها شهيد گردان 100نفره تيپ تكاور لشگر 5نصر اعزامي به سوريه بود.
- آرزوي زيارت رهبرم را دارم
شهيد رضا دامرودي، نخستين شهيد بسيجي مدافع حرم شهرستان سبزوار است كه 25مهرماه سال گذشته، در منطقه حسكه سوريه به شهادت رسيد و چند روز بعد، در روستاي دامرود از توابع بخش روداب روي دستان پر از مهر مردم شهيدپرور سبزوار تشييع شد. آرامگاه او در روستاي زادگاهش است؛ جايي در 50كيلومتري سبزوار. همزمان با سالروز ميلاد حضرت علي(ع) و روز پدر، مراسم «ديدار با باباي آسماني نيايش» در جوار تربت پاك نخستين شهيد مدافع حرم سبزوار برگزار شد.
همسر شهيد رضا دامرودي به مناسبت روز پدر نامهاي براي رهبرمعظم انقلاب نوشته بود: آقاي من سلام... پدر فرزندم، شهيد رضا دامرودي، مانند خيلي از جوانهاي اين مرز و بوم در دفاع از حريم حرم خانم حضرت زينب(س) به مقام والاي شهادت نايل شد و همين افتخار براي من بس است كه وقتي انگيزهاش را براي رفتن پرسيدم، گفت آقايم اذن جهاد داده و من موظفم به پيروي از امر رهبرم.
به نفسهاي تو بند است مرا هر نفسي
سايهات كم نشود از سر ما حضرتماه
كاش ميشد با دعا و اذن شما و براي حراست از آرمانهاي قرآن و اسلام ما نيز با شهادت، به همسران شهيدمان بپيونديم.
كنون كه سايه عشق تو را به سر داريم
قسم به حضرت حيدر كه ما پدر داريم
تو رهبر دل مايي بدون تو پوچيم
بدا كه دست خود از دامن تو بر داريم
من از طرف دخترم و تمام فرزندان شهدا ميگويم روز پدرمبارك باشد برشما. سايه شما بر سر ما مستدام آقا...
آقا جان روز پدر را براي شادي چشمان دخترم «نيايش» كنار مزار پدرآسمانياش جشن ميگيريم.
حضرت آقا هميشه آرزويم بوده و هست كه روزي برسد افتخار زيارت شما نصيبم گردد. بيپرده سخن ميگويم آقا، كاش فرزندان شهدا اين سعادت را داشتند كه امسال روزپدر كنار شما باشند. كاش ميشد دست شما نوازشگر سر كودكانمان ميشد آقاجان. منتظر و آرزومند ديدارتان هستيم و خواهيم ماند به اميد نزديك بودن آن روز...
همسرمدافع حرم آلالله
شهيد رضا دامرودي ابويساني