نمایش تمام شد و کارگردان دنبال بازیگرش رفت اما ناگهان متوجه شد خسرو به بیمارستان چشم پزشکی فارابی مراجعه کرده. بخشی از چشمش به یکی از نقابهای تیز نمایش گرفته و پاره شده بود اما او دو ساعت و نیم روی صحنه مانده بود تا بازیاش تمام شود... خسرو شکیبایی چنین بازیگری بود.
چندین سال پشت صحنهی تئاتر، انتهای سالنها، نشسته بود تا روزی بیایند و بگویند «آی پسر بیا فلان کارو انجام بده» و این کار، البته بازیگری نبود، کار بیاهمیتی پشت صحنه بود اما خسرو شکیبایی صبور بود و عاشق و از همه این روزها گذشت تا شد هامون سینمای ایران.
به گزارش ایسنا، عدهای او را «خسرو» سینما مینامند و گروهی «هامون» میخوانندش اما او با هر نامی که خوانده شود، بازیگر لحظههای به یادماندنی است.
مانند بسیاری از همنسلانش مدتها انتظار کشید تا روی صحنه تئاتر برود و به نقشهای گوناگون جان ببخشد؛ از شاهزاده و گدا تا یک جوان انقلابی و شورشی، از یک برادر معتاد تا پاپ مقدس...
در همین درخششها بود که چشمان تیزبین داریوش مهرجویی، او را کشف کرد. کارگردان خوش فکر سینما دنبال مردی بود در قامت «هامون» و به همان اندازه شیدا و شوریده و حالا این مرد را روی صحنه نمایش «شاهزاده و گدا» یافته بود، نمایشی که شکیبایی در آن هم نقش شاه را بازی می کرد و هم گدا را.
هادی مرزبان کارگردان این نمایش درباره آن روزها گفته است: قرار بود خسرو در نمایش «آهسته با گل سرخ» نقش جلال را بازی کند. شبی به اتفاق همسرش پروین کوشیار به خانهی ما آمدند و او گفت« به من پیشنهاد بازی در یک فیلم شده که اگر بازی کنم تا شب عید خانهدار میشوم.» نگاهش کردم و گفتم«میدانی به هنر تو خیلی اعتقاد دارم اما برو و خانهدار شو!» بعد از مدتی سکوت اولین جملهاش این بود: «خیلی بیمعرفتی! به همین سادگی بروم؟!» و چهرهاش درهم شد، دوباره گفت:« لامصب یه چیزی بگو! بگو نرو!» اما من گفتم «خسرو برو و خانهدار شو!» پروین خانم گفت:« دنبال بهانهای است که نرود.» به هر حال رفت و فیلم «هامون» را بازی کرد.
هامون را بازی کرد و در سینما ماند. حالا دیگر هیچ فرقی نمیکرد «اسد» و «صفا»ی فیلم «پری» باشد یا «گشتاسب» فیلم «سارا»،«رضا»ی «کیمیا» باشد یا پدر دوقلوهای «خواهران غریب»، راننده خسته «اتوبوس شب» باشد یا روشنفکر سرخورده «درد مشترک»، «مدرس» باشد یا «مراد بیگ» ... یک قانون ثابت در تمام این نقشها وجود داشت؛ او همیشه عاشق بود!
عاشق بود و این عشق را به بازیگر مقابلش هم میبخشید آنچنان که همه بازیگران مقابل او همچون رضا کیانیان، بیتا فرهی، مهرانه مهینترابی، رامبد جوان، هدیه تهرانی و ... گفتهاند او همیشه به بازیگر مقابلش کمک میکرد تا بهتر بازی کند.
این عشق فقط در سینما خلاصه نمیشد. پسربچه دیروز که در تمام دوران کودکی به همراه پدرش، خود را به جادوی پرده نقرهای سینما سپرده بود، به همان اندازه هم عاشق شعر بود. خوب هم شعر میخواند و با خواندن شعرهای فروغ، سهراب، سید علی صالحی یا محمدرضا عبدالملکیان و ... ما را در این عشق نیز شریک کرد.
صبح روز 28 تیر سال 87 چه کسی میدانست در اتاق سرد بیمارستان «پارسیان» چه مرد شوریده حالی خفته است.چه کسی باورش میشد با آن صدای گرمش با آن حضور شیداییاش، این چنین آرام خفته باشد اما او همه را غافلگیر کرد! «و رفت تا لب هیچ...»
هشت سال از آن روز عجیب میگذرد، از روزی که در اوج گرمای تابستان، چه سرد بود ! بی رحمانه رفت. رامبد جوان راست میگفت «عمو خسرو به طرز بیرحمانهای دوست داشتنی بود! نمیشد او را ببینی و دوستش نداشته باشی!»
اما ای کاش به تاسی از نام خانودگیاش، برای رفتن هم کمی شکیبایی به خرج میداد و این گونه ناگهانی مهمان قطعه هنرمندان نمیشد.
روز خاکسپاریاش محمد اصفهانی در میان جمعیت غیرقابل کنترلی که در تالار وحدت گرد هم آمده بودند، قطعه مورد علاقهاش «بهار دلنشین» را اجرا کرد تا کوچ تابستانی بازیگر شیدایی ما رنگ و بویی از بهار داشته باشد.