حقیقت این است که این دیوارهای درونی را با دستهای خودم ساختهام. وقتی برای درونم دیوار میسازم، چندان حواسم به این موضوع نیست. عجیب است که گاهی با کاری نکردن است که این دیوارها درست میشود. مثلاً با شعر نخواندن. کافی است مدتی شعر نخوانی تا ببینی چگونه در قلبت دیوارهای سنگی و سختی درست میشود که نمیتوانی دیگر از آنها عبور کنی.
* * *
گاهي اين اتفاق با ندیدن رخ ميدهد. کافی است مدتی خودت را از چشمهایت محروم کنی تا ببینی چگونه زندانِ بزرگ درونت عجیبتر و ترسناکتر میشود. اگر دوروبرت را نبینی؛ نیازمنداني را نبيني که در گوشهی خیابان نشستهاند و آیندهای ندارند که به آن فکر کنند؛ مادرت را نبيني که در انتظار دیدن لبخندی از توست و یا پرندهها را که برای کوچ آماده میشوند، اين اتفاق ميافتد.
کافی است مدتی آسمان را نبینی يا به دریا چشم ندوزی. کافی است مدتی چشمت را از دیدن رنگها محروم کرده باشی و از دیدن شگفتیها. کافی است چشمت را به روي فرصتهای مهربانی بسته باشی يا خودت را در مواجهه با دوست داشتن به ندیدن زده باشی. کافی است نخواسته باشی آنچه را كه دیدنی است ببینی. آنوقت تو در درونت دیواری ساختهای.
* * *
با نشنیدن هم اين اتفاق ميافتد. اگر مدتی هیچ مناجاتی نشنوی. گوشت به روي چنين صداهايي بسته شده باشد و تنها صداهای موهومی در آن باشد که نشود رنگهایش را تشخیص داد. اگر هیچ آوازی به گوشت نیاید. صدای گریهی بچهها را نشنوی. صدای قربانصدقههای مادرت را نشنوی. نتوانی صدای دوست از دست رفتهات را به یاد بیاوری. دلتنگ شنیدن صدای پرندگان نباشی. اگر گوشت را به شنیدن صدای آیهها عادت نداده باشی. نتوانی دو خط از کلام خداوند را به آرامی گوش بدهی. نتوانی گوشت را به صدای برگها، به صدای باران، به صدای وزش باد تمرین بدهی. اگر صداها را نشنیده بگیری، میبینی که دیوارهای درونت چهقدر بلند و ترسناک میشوند.
* * *
اگر توکل نکنی هم اين ديوارها بلند ميشوند. اگر نتوانی خودت را و آنچه را كه برايت عزيز است به خداوند بسپاری. مادر موسی نباشی که کودکش را در سبد به رود نیل سپرد. نتوانی به خداوند بگویی که این را به تو میسپارم و به رحمتت امیدوارم. اگر فکر کنی که مرکز جهان هستی، ميتواني همه چیز را با دستهای خودت پیش ببری و هر کاري را به تنهایی انجام بدهی. اگر نتوانی به او بگویی که چهقدر دوست داری او راه تو را روشن بكند، او برای تو دست تکان بدهد. اگر نشانهها را نبینی. اگر دل ندهی. اگر با خودت زیادی مهربان باشی و به خودت زیادی مغرور باشی و هیچ فرصتی به جهان ندهی که تو را به راههای تازه دعوت کند، میبینی که چهطور دور خودت و درون خودت دیوار کشیدهای.
* * *
من زندانی خودم هستم. زندانی «من». اما کافی است کمی فروتن باشم. کافی است افتادن برگ را از شاخه ببینم. کافی است بفهمم که موسیقیِ زندگي چهقدر کوتاه است. غروب لحظهای است و صبح اگر از خواب بیدار نشوم چیزی از سپیدی را از دست دادهام.
کافی است بدانم چهقدر کوچکم و با این وصف، باز هم میتوانم دریایی در درونم داشته باشم که تمام دیوارها را بشکافد. کافی است دریا باشم. کافی است به خودم راست بگویم. کافی است بپذیرم که هر کس میتواند چهقدر آسان خودش را زندانی کند. چهقدر ساده خودش را تنها کند. چهقدر بیمحابا کور شود، کر شود، مغرور باشد و برای رفتن در راه از کسی نخواهد که برایش علامتی بگذارد و به او نشانهای بدهد.
کافی است شنوا باشم، بینا باشم، چشمهایم را به دیدن رنگها عادت بدهم، وسیع باشم و سربهزیر و صبور و سخت. آنوقت دیوارها به شکل معجزهآسایی آرامآرام از سر راه من کنار میروند. آن وقت احساس میکنم دشت هستم. آدمی هستم که در تمام زندگیاش در دشتها دویده است.