تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۷

اصغر بادپر: وقتی فقط یک دیوار ما را از هم جدا کرده، وقتی فقط یک درِ ساختمان بین ماست که مدام باز و بسته می‌شود، وقتی ما از یک نانوایی خرید می‌کنیم، وقتی یک حیاط داریم

از یک درِ ورودی وارد می‌شویم و برای خرید به نزدیک‌ترین سوپرمارکت محله می‌رویم؛ ما هم‌سایه هستیم و هم‌سایه‌بودن و هم‌آپارتمانی‌بودن برای خودش قوانینی دارد که بعضی از آن‌ها روی کاغذ نوشته شده و از مقررات زندگي شهري به‌شمار مي‌آيند.

بعضی از آن‌ها هم نانوشته‌اند و جزء فرهنگ شهروندی هستند. در هرحال ما در قبال هم، وظیفه داریم، چون سایه‌ی هم هستیم! چون هم‌سایه‌ایم.

 

 

  • علامت سؤال

این اتفاق برای شما هم افتاده است؟ یعنی شده هربار که بلند حرف بزنید و یا با خواهر و برادرتان دعوا کنید به‌جای این‌که به شما آرامش بدهند بگویند:
«هیس... این‌وقت روز که آدم داد نمی‌زنه هم‌سایه‌ها خوابند!» یا صبح وقتی صدای موزیک را بلند می‌کنید بشنوید: «کمش کن هم‌سایه‌ها خوابند!» شب هم با بلند‌شدن هرسروصدایی بگویند:
«ساکت! شب که سروصدا نمی‌کنند، مردم خوابند!»

من همیشه به این موضوع فکر می‌کنم که پس هم‌سایه‌های ما کی بیدارند؟

اما همین‌جا سؤال دیگری دارم. شما هم وقتی مهمان دارید و سروصدا زیاد می‌شود و شب به نیمه می‌رسد اگر به پدر یا مادرتان بگویید هم‌سایه‌ها چه می‌شوند؟ لب‌هایشان را گاز می‌گیرند و می‌گویند: «یه شب که هزار شب نمی‌شه، حالا یه شبه دیگه!»

من که فکر می‌کنم این اتفاق در همه‌ی واحدهای آپارتمان ما می‌افتد، چون در این 12 واحد، هرشب یک واحد مهمان دارد و هرشب مالک همان واحد می‌گوید: «یه شبه دیگه، اشکال نداره.»

و به این ترتیب اغلب شب‌ها به‌خصوص در ساعت‌های پایانی شب و موقع خداحافظی مهمان‌ها، ما از سروصدا بی‌خواب می‌شویم و البته همان‌موقع به ما یادآوری می‌کنند: «دیدی بهت می‌گم سروصدا نکن، مزاحمت می‌شه برای هم‌سایه‌ها، ببین چه‌قدر بده!»

 

 

  • علامت تعجب!

می‌خواستیم خانه‌مان را عوض کنیم. به همراه مادرم برای دیدن یک واحد آپارتمانی رفتیم. وقتی در باز شد و وارد راه‌پله‌ها شدیم مادرم جیغ کوتاهی زد و به طرف در برگشت و گفت: «نه، این‌جا رو نمی‌خوایم.»

نماینده‌ی بنگاه معاملات ملکی،  تمام صورتش شده بود یک علامت تعجب! چون مادرم در تمام راه از این محله تعریف می‌کرد و بادیدن نمای ساختمان هم به وجد آمده بود، اما در راه‌پله و ورودی طبقه‌ی اول که اتفاقاً واحد پیشنهادی هم در این طبقه بود پنج تا گربه‌ لم داده بودند!

گربه‌ها با دیدن ما حرکتی نکردند و حتی وقتی من به سمتشان رفتم به خیال این که برایشان خوراکی آورده‌ام به سوی من آمدند و همین مادرم را فراری داد.

ما بالأخره گربه‌ها را فراری دادیم و بعد آپارتمان را دیدیم که زیبا و مناسب بود، اما همان‌جا متوجه شدیم دو تا از هم‌سایه‌های ساکن در این طبقه، جلوی در خانه‌شان به گربه‌ها غذا می‌دهند و این موضوع روی تابلوی اعلانات ساختمان هم نوشته شده و از هم‌سایه‌ها درخواست شده بود که در راهروها و ورودی طبقه‌ها به گربه‌ها غذا ندهند.

حالا ما در این خانه هستیم و مادرم بارها هم‌سایه‌ی دیواربه‌دیوارمان را دیده که جلوی در به گربه‌ها غذا می‌دهد و هرصبح که از خانه بیرون می‌آییم یک گربه پشت در ورودی آپارتمان لم داده و منتظر غذاست و هنوز روی تابلوی اعلانات، از ما ساکنان درخواست شده داخل فضای عمومی آپارتمان به گربه‌ها غذا ندهیم!

 

 

  • نقطه سرخط

اگر با دقت نگاه کنیم در آپارتمان‌ها، اتفاق‌های کوچکی می‌افتد که گاهی موجب دلخوری هم‌سایه‌ها از هم می‌شود. اتفاق‌های کوچکی که کم‌کم باعث می‌شوند محل سکونتمان را دوست نداشته باشیم! اتفاق‌هایی که با کمی دقت قابل پیشگیری‌اند!

مثلاً کثیف کردن راهرو با کیسه‌ی زباله‌ای که از آن شیرابه سرازیر است، آن هم درست روز بعد از تمیز شدن هفتگی راه‌پله و در این صورت تا یک هفته هرروز چشممان به لکه‌های رنگین و بدبویی که روی پله‌ها ریخته می‌افتد و ناراحت می‌شویم!

موارد دیگری هم هست؛ مثل گذاشتن کفش‌ها تا ورودی در واحد روبه‌رویی، آژیرشبانه‌ی دزدگیرهای ماشین‌های پارک شده در پارکینگ آپارتمان و...

 

  • پرانتز باز

همیشه لحظه‌هایی بوده که از داشتن هم‌سایه شاد شویم و از این‌که در آپارتمان زندگی می‌کنیم احساس رضایت کنیم؛ همان لحظه‌هایی که به کمک هم آمده‌ایم.

برای خود من این اتفاق بارها افتاده است مثلاً امسال بعد از آخرین امتحان، شاد و خندان به خانه برگشتم و تمام راه نقشه می‌کشیدم که چه‌طور بپرم وسط خانه و از سالاد ماکارونی دیشب بخورم و بعد یک خواب بی‌دغدغه!

اما جلوی در هر چه دنبال کلیدم گشتم پیدا نکردم! مادرم خانه نبود و صبح کلی سفارش کرد که کلید را با خودم ببرم.

خجالت می‌کشیدم زنگ هم‌سایه‌ها را بزنم، 10 دقیقه‌ای جلوی در ایستادم. هوا گرم بود و از گرسنگی، کلافه شده بودم تا این که بالأخره در حیاط باز شد و یک نفر که نمی‌شناختم بیرون آمد، احتمالاً مهمان یکی از هم‌سایه‌ها بود.

رفتم داخل و پشت در واحد منتظر نشستم و هی خودم را سرزنش می‌کردم که چرا حواسم تا این حد پرت است. چند دقیقه‌ای گذشت و هم‌سایه‌ی روبه‌رویی که از دریچه‌ی چشمیِ در، من را دیده بود، در را باز کرد و دیگر توضیح ندهم تا دو ساعت بعد که مادرم برگشت، من در خانه‌ي آن‌ها یک ناهار خوش‌مزه خوردم و کلی خوابیدم.