من سنگها را احساس کردم. سبزهها و جریان آب رودخانه را. کفشهایم دورتر از خودم به استراحت نشسته بودند و پاهایم جهان را لمس میکردند.
باد در چمنها میپیچید و از روی خنکی رودخانه میگذشت. یک سرزمین نسیم خنک در ذهنم میچرخید. پاهایم را در آب کردم، روی سنگهای داغ صیقلی گذاشتم و دست آخر به موسیقی زندگی تن سپردم.
از این سرِ دشت به آن سر میدویدم که در ذهنم میچرخید: «در دل من چیزیست، مثل یک بیشهی نور، مثل خواب دم صبح، و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت. بروم تا سر کوه. دورها آواییست که مرا میخواند.»*
صبح یک روز روشن تابستانی بود. دشت، سر ریز از نور بود. صداهای مبهم خلقت در اطرافم جریان داشتند. روی چمنها دراز کشیدم و در مجاورت رود، به صدای باشکوه جهان گوش سپردم.
طبیعت یکی از مخلوقات شگرف توست و هر چه تو آفریدهای محترم است. وقتی از جاده پا به دشت میگذارم باید به رسم احترام کفشهایم را بیرون آورم. اینگونه به حریم محترم مخلوق تو احترام گذاشتهام و تجربهی لمس بیواسطهی خلقت را به دست آوردهام.
من این رسم را بارها تکرار کردهام. نه فقط در دشت، در ساحل، در کویر و کوهستان. راستش از پا در آوردن کفش پیش از وارد شدن به این محدودهها چیزی فراتر از لمس آفرینش است.
در این احترام باشکوه حالتی از تواضع وجود دارد. احساس میکنم از تمام امتیازات دنیاییام دست کشیدهام و شبیه به روز خلقتم، همانطور ساده و یکرنگ مقابل جهانت ایستادهام.
یک شب به مهمانی کویر دعوت بودم. پاهایم در ماسههای خنک فرو میرفتند، ماسهها زیر پایم فرو میریختند و چیزی در دلم فرو میریخت.
احساس میکردم در نزدیکترین حالت ممکن با آفرینش محض قرار گرفتهام. ستارههای روشن، راه کهکشان را نشان میدادند و کسی درونم میگفت درخشش ستارهها، صدای توست که میگوید در جغرافیای مقدس قرار گرفتهام.
سرزمین مقدسات تنها به طبیعت محدود نمیشود. هر زمان که به خانه برمیگردم کفشهایم را بیرون میآورم و بعد وارد میشوم.
خانه، مکان محترمی است که تو به همهی انسانها دادهای. گاهی خانهها به طبیعت نزدیک میشوند. گاه با گلدانهای سرسبز و گاه با حیاطی که میشود پابرهنه در آن دوید.
ظهرها پرده را کنار میزنم، پنجره را باز میکنم و رو به روی آن دراز میکشم. آفتاب مرا در بر میگیرد و چشمهایم را میبندم. خورشید، آفریدهی محترم توست که به فضای خانهمان میتابد.
به موسیقی سکوت در ظهر تابستانی گوش میدهم و پاهایم در تجربهی دیگری از لمس آفرینش، با من قدم به قدم تا بازگشت به ذات خودم میآیند.
* چند سطر از شعر «در گلستانه» اثر سهراب سپهری