در خانه، تنها برّه آهویش
از صبح بیآب و غذا مانده
او سخت خسته، سخت دلتنگ است
ترسیده از صیاد و میلرزد
صیاد اما توی این فکر است
آهوی زیبا چند میارزد
تو میرسی از راه با لبخند
مثل همیشه مهربان هستی
میگویی: آهو برّهاش تنهاست
صیاد! پایش را چرا بستی؟
میگویی: آزادی... برو آهو
میگویی: آن برّه دلش با توست
امروز میدانم که از این پس
باید تو را در هر چه خوبی جُست