صداها با خاطرات ما عجین شدهاند؛ صدای مادربزرگ طعم شکلاتهایی را میدهد که یواشکی در جیب لباسم میگذاشت، شیرین با یک فندق در وسطش! صدای مادر زرشکی است.
صدای پدر گرم است و باجذبه، مثل مزهی شکلات تلخ. صدای پدربزرگ مثل بادامهایی است که همیشه میتوانستی در جیب کتش پیدا کنی، با طعمی سحرآمیز. صدای حیاط مدرسه طعم مربای آلبالو میدهد؛ هم ترش هم شیرین.
هرصدا برای هر کسي معنی خاصی دارد. چند روز پیش دختری را دیدم که زیر باران ایستاده بود. غم و باران از سر و رویش میچکید. انگار صدای باران غمناکترین سمفونی جهان بود. آنطرفتر پسربچهای با شادی توي گودالها میپرید و میخندید. باران از او همراه با شادی میچکید!
روزی پدرم گفت: «خاطرات خوب و بد همیشه وجود دارد. آنها را همانطور که هستند بنویس.»
صداهای خوب و بد و غمگین و شادیآفرین هم همیشه و همهجا وجود دارد. بايد آنها را با همان طعم و همان حس و همان تصویر در دفتر مغزمان نگهداری کنیم. دنیای بیصدا عجیب بدمزه است!
لیلا قرمزچشمه، 15ساله از تهران
عكس: نرگس خورشيدي،14 ساله از خرمآباد