تاریخ انتشار: ۱۶ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۷:۰۳

فرزانه شهامت : تا وقتی پدر خوابیده، همه‌‌چیز آرام است؛ دل بچه‌ها و نیز «فاطمه» که ۱۰سال است بیماری شوهر را تحمل می‌کند.

اما همين كه بيدار مي‌شود آرامش از خانه رخت مي‌بندد؛ «از لحظه‌اي كه چشم باز مي‌كند و روي رختخوابش مي‌نشيند بهانه‌گيري‌هايش شروع مي‌شود. يك لحظه چاي مي‌خواهد و لحظه بعد غذا و ميوه. نمي‌فهمد. براي نان شب‌مان مانده‌ايم. يا بايد برايش تهيه كنم و يا پيه دعوا و كتك‌كاري را به تن بمالم. ديگر بين در و همسايه آبرويي برايمان نمانده. وقتي اعصابش به هم مي‌ريزد نگاه نمي‌كند كجاست؛ وسط كوچه يا داخل خانه، مرا به باد كتك مي‌گيرد ».

فاطمه از تلاش‌اش براي بستري‌كردن «حسين» در بيمارستان اعصاب و روان اينطور تعريف مي‌كند: «از شانس من، همان موقعي كه به بيمارستان مراجعه كرده بوديم بين يكي از بيماران و پرستارها درگيري پيش آمد تا حسين اين صحنه را ديد باز ديوانه شد و شروع كرد به كتك‌زدنم جلوي چشم غريبه‌ها. فحش مي‌داد و مي‌گفت چرا مرا آوردي بين رواني‌ها. با دستان خودم برگه ترخيص‌اش را انگشت زدم و او را خانه آوردم. اگر فرار مي‌كرد روزگارم سياه مي‌شد. هر چند كه الان هم حال و روز من و بچه‌ها با رنگ سياه توفير چنداني ندارد».

  • آغاز روزهاي خاكستري

به اينجاي صحبت‌هايش كه مي‌رسد؛ مخاطب حرف‌هاي فاطمه مي‌شود خدا؛ تنها تكيه‌گاهش در اين سال‌ها زمزمه‌هاي مناجاتش براي سلامتي مريض‌ها به او توان گرفتن دوباره رشته حرف‌هايش را مي‌دهد؛ «به حال و روز امروزمان نگاه نكنيد. ما براي خودمان كسي بوديم خانم‌جان. تا همين 10سال پيش در روستايمان، گاو و گوسفند داشتيم.

دستمان به دهنمان مي‌رسيد و به چند خانواده ديگر هم كمك مي‌كرديم. حسين روي ماشين بنده خدايي شراكتي كار مي‌كرد. يك روز به من خبر دادند كه مختصر تصادفي كرده و در بيمارستان بستري شده. فكر مي‌كردم موضوع جدي نيست. كسي نبود مراقب 4 بچه‌ام و مال‌هايمان باشد؛ به شهر نرفتم.

چند روز كه گذشت اصل ماجرا را فهميدم. حسين به كما رفته بود و مسافري كه همراهش بود هم از چند جا دچار شكستگي شده بود. خيلي به درگاه خدا گريه كردم تا شوهرم را به من برگرداند. تا فرش زير پايمان را براي هزينه دوا و درمان او و ديه آن مسافر فروختيم. خدا شوهرم را برگرداند اما او ديگر مرد سابق نبود. چند جور آزمايش گرفتند و آخرش گفتند كه مغزش آسيب ديده».

طاقت فاطمه طاق شده، با بغض مي‌گويد كه از خدا مي‌خواهد يا عمر خودش را به آخر برساند يا عمر حسين را. چند لحظه‌اي كه مي‌گذرد پشيمان از آنچه به زبان آورده، زبان به شكر و صبر باز مي‌كند.

  • ندانستن معني صبحانه

غصه مادر، خودش نيست و اين شرايط بچه‌هاست كه قلب او را به درد مي‌آورد؛ «عذاب مي‌كشم از ديدن حال اينها. به صاحب اسم‌شان قسم، معني صبحانه را نمي‌فهمند. بارها شده از مدرسه زنگ زده‌اند و گفته‌اند حالشان به هم خورده؛ مخصوصا مريم كه سابقه تشنج و ميگرن هم دارد.

مي‌دانم از سر ضعف، به اين وضعيت مي‌افتند و پيش همكلاسي‌هايشان خجالت مي‌كشند. با اين پدر رواني و اوضاع مالي، دل و دماغي براي درس خواندن مي‌ماند؟ مريم سني نداشت. مجبور شدم به خواستگارش جواب مثبت بدهم و او را در 15سالگي عقد كنم بلكه برود پي بخت و اقبالش و از اين خانه خلاص بشود».

فاطمه در مورد اين ازدواج زير لب مي‌گويد: «بيچارگي روي بيچارگي» و ادامه مي‌دهد: «2سال و خرده‌اي از نامزدي‌اش گذشته و هنوز نتوانسته‌ام برايش جهيزيه جور كنم. دروغ چرا، آدم نبايد آخرتش را سر دنيا از دست بدهد. يك خيريه‌اي كه سالي 2 بار برايمان مقداري برنج و روغن و مايع ظرفشويي مي‌آورد، يك پتو و يك اجاق گاز داد و خلاص. نمي‌دانم براي مريم خون‌دل بخورم يا براي پسرم جواد كه خانواده نامزدش او را تهديد به طلاق كرده‌اند».

  • غرور شكسته

آنقدر انصاف دارد كه زبان حال خانواده عروسش را بفهمد. با خودش مي‌گويد: « خب، حق دارند... 3، 2سال از نامزدي‌شان گذشته و خسته شده‌اند» و با صداي بلند ادامه مي‌دهد: «آخر من كه موقع خواستگاري تمام زندگي‌مان را برايشان تعريف كردم. چرا اينطور رفتار مي‌كنند.

چند‌ماه پيش خانه‌شان رفتيم تا دوستانه درخواست كنيم چند‌ماه ديگر هم صبر كنند؛ مادر عروسم زبان به طعنه باز كرد كه عجب غلطي كرديم به فقير بيچاره‌ها دختر داديم، عجب اشتباهي كرديم... باقي صداها را نمي‌شنيدم. تحقير‌هاي او را تحمل مي‌كردم اما شكستن غرور جوادم را نمي‌توانستم. به خانه كه آمديم پسرم حال طبيعي نداشت. تمام شخصيتش خرد شده بود. من مادر هستم. دائم با خودم مي‌گويم مگر بچه‌ام چه گناهي كرده؟ تازه 3‌ماه است سربازي‌اش تمام شده. دارد روز و شب كارگري مي‌كند و توانسته 1.5 (يك‌و‌نيم) ميليون تومان پس‌انداز كند.»

  • كيك تولد

با اين وضعيت، تمام دلخوشي و اميد فاطمه شده است دختر كوچكش؛ «مهديه». وقتي از اخلاق خوش و وضعيت درسي عالي او صحبت مي‌كند، انگار كه قند در دل مادر آب مي‌شود. صحبت‌كردن از مهديه با ورود او به اتاق مصادف مي‌شود. لبخند مي‌زند و چاي تعارف مي‌كند. فاطمه شادتر از لحظات قبل همچنان از دخترش تعريف مي‌كند؛ اينكه با وجود سن كم نمازهايش را به‌موقع ادا مي‌كند، مثل آدم‌بزرگ‌ها بعد نماز تعقيبات مي‌خواند، شب‌ها قبل خواب و صبح‌ها موقع بيرون رفتن از خانه آيه‌الكرسي‌اش ترك نمي‌شود و خلاصه، با ياد خدا انس دارد.

وقتي از مهديه مي‌پرسيم مي‌خواهي چه كاره شوي فوري جواب مي‌دهد: «معلم!»مي‌گويند گريه‌كردن در روز تولد، شگون ندارد و آدم‌ها بايد در اين روز از ته‌دل خوشحال باشند. رسم است كه اطرافيان هر آنچه در توان دارند انجام دهند تا كسي كه برايشان عزيز است در روز تولدش شاد باشد.

امروز تولد 11سالگي مهديه بود. دخترك صبح كه بيدار شد و ديد امروز خانه با روزهاي ديگرش توفيري ندارد؛ گريه كرد. نهايت كاري كه مادر توانست براي دخترش انجام دهد اين بود كه هزار‌تومان پول بدهد تا براي خودش كلوچه بخرد. مهديه با ذوق كلوچه‌ها را به تكه‌هاي كوچك‌تر تقسيم كرد و روي هر كدام‌شان يك دانه انگور گذاشت، سپس دوستانش را خبر كرد تا شادي كودكانه‌اش را با آنها تقسيم كند. پيداست كه مهديه از بازگو شدن اين حرف‌ها نزد ما خجالت مي‌كشد و اتاق را ترك مي‌كند.

  • دردهاي فراموش شده

پلاستيك داروهاي گوشه اتاق از‌آن فاطمه است. او از درد همه گفت الا خودش. خيلي وقت است كه خود را فراموش و پيگيري درمان معده‌اش را رها كرده است. خونابه‌هايي كه بالا مي‌آورد، دردهايي كه در جانش مي‌پيچد و نتايج آندوسكوپي كه 2سال پيش انجام داد، نشانه‌هاي خوبي نيست.

بنا بود تحت نظر باشد اما اين حرف‌ها، براي فاطمه به لطيفه مي‌ماند. آخرين بار كه فهميد هزينه يكي از آزمايش‌هايش يك‌و‌نيم ميليون تومان است، به بهانه آوردن پول آنجا را ترك كرد و ديگر برنگشت. او به تصور اينكه حضور ما در منزلش، به‌معناي پايان يافتن انبوه مشكلاتش است، دائم تشكر مي‌كند. آنقدر شاد شده كه به شكرانه اين گشايش خواندن زيارت عاشورا را نذر كرده است. وقتي از روند طولاني تحقيق و اينكه در نهايت خواست اهالي سبقت‌مجاز تعيين‌كننده است، مي‌شنود به پرچم يا حسين روي ديوار دست مي‌كشد؛ بي‌صدا مي‌گريد و نجوا مي‌كند: «خدايا اميدم به توست...».