نمرههايم از 20 و 19 و 18 رسیده بود به 16 و 15 و 14. خندهام ميگرفت، اما از 20 گرفتن خسته شده بودم.
پدر و مادرهای عزیزی که تنهایی یا با بچهتان دارید این مقالهي خوشمزه را میخوانید، اصلاً نگران نباشید! بچههايتان از راه به در نمیشوند!
هرچه جلوتر میرفتیم، بیخیالتر میشدم. همهاش احساس میکردم چیزهای مهمتری در زندگی هست که آدم باید بفهمد و درک کند و ببیند و بخواند. حالا نمرهي من 20 نشد و شد 19، 18 يا... چه فرقی دارد؟ آخرش قرار است يك تقدیرنامه کاغذی بگيرم با یك ساعت که هیچوقت ازش استفاده نمیکنم!
داد مامانم داشت درمیآمد. توي دلم میخندیدم. به خیال خودم زرنگ شده بودم، شیطون، همانی که همیشه دوست داشتم. بعضیوقتها از تنبلی خودم حرصم میگرفت، ولی درسها خیلی نچسب شده بودند. فقط تئوری تئوری تئوری، حفظی حفظی حفظی. نه کارگاه، نه گردش علمی، نه فیلم... هیچی.
آنقدر چیزهای خوب در داستانها و فیلمها و مجلهها و دور و برم میدیدم كه حس میکردم درسی که توي مدرسه میدهند، چیزی بارم نمیکند هیچ، اينقدر بايد براي حفظکردنش به خودم فشار آوردم که مغزم خودش را خاموش میکند!
اصل حرفم این است که مامان و باباهای عزیز، اينقدر براي درسخواندن به بچهها فشار نیاورید. اینطوری بیشتر دلزدهشان میکنید. یكجور حس انتقامجویی از درس پيدا ميكنند يا نفرت یا هرچه بشود اسمش را گذاشت.
میخواهم بگويم كه میدانم شما آنقدر براي ما بچهها زحمت ميکشید که درسخواندن کمترین کاری است که میتوانیم بکنیم، ولی میخواهم، بگويم دنبال عامل دلزدگی از درس هم بگردید.
نسیم پورعیسی،14 ساله از تهران
تصويرسازي: كتايون كرمي، 15 ساله از كرمانشاه