فيلم، نگاهي اصولي (البته به درك نگارنده) به موضوع قصاص دارد؛ از هر منظر ميشود پاي آن ايستاد و بهخاطر پيشتازي در نگاه عادلانه به قصاص، امتيازي ويژه برايش قائل شد ولي همين موضوع و نگاه درست و اصولي مورد بهرهبرداري سياسي قرار گرفته و اساسا فيلم را وارد دايره آثار زير متوسط كرده است.
بهنظرم بغض ساري و جاري در لانتوري كاري كرده تا همچنان نخستين فيلم درميشيان يعني «بغض»، بهترين كار او باشد؛ يعني اگر بخواهيم مضامين پرتكرار كارهاي فيلمساز را تعقيب كنيم، نوعي بغض تا حد عصباني بودن از زمين و زمان خود را به دومين اثرش «عصباني نيستم» تحميل كرده است. در فيلم سوم هم اساسا ساختار تحتتأثير قرار گرفته و شكل نوعي گزارش تلويزيوني بر آن حاكم شده است.
چنين رويكردهايي همواره هر اثر هنري ازجمله فيلم را داراي تاريخ مصرف ميكنند و بر تأثيرگذاري تاريخي آن، اثر منفي ميگذارند. روايت دوپاره با ضرباهنگي مغاير با موضوع و مضمون و همچنين شعارپراكني فراوان، واقعا تعجببرانگيز است. آدمهاي فيلم، عميق طراحي نشده و در قالب تيپ درجا ميزنند. درباره شخصيت اول، تماشاگر شخصيتي نميبيند كه با او همراه و نهايتا از اعمال زشت و فعل شديدا ضدانساني اسيدپاشي متنفر شود.
مخاطب با چهكسي بايد همدلي كند و از چهكسي بدش بيايد؟ مشخص نيست! تماشاگر لانتوري مانند اينكه خبر اسيدپاشي را همراه عكسي تكاندهنده در صفحه حوادث روزنامهاي ببيند، لختي ناراحت ميشود و سر تكان ميدهد؛ چيزي در او رسوب نميكند تا تبديل به محتوايي فرهنگي شود. در واقع، نكتهاي كه تماشاگر را تا پايان با لانتوري همراه ميكند، خود سوژه واقعي است كه كنجكاويبرانگيز است. در اين ميان، قوتهاي دراماتيك، محلي از اعراب ندارد تا مخاطب پس از خروج از سالن، به آدمي ديگر تبديل يا حداقل ميل به تغيير در او شعلهور شود.