تصویر مردی که به شجاعت و شهامت و صراحت و خردمندی معروف است. مردی بسیار پرهیزگار. مردی بسیار قوی. کوهی دوستداشتنی و بلند!
تصویر تو عین نقاشی است. نقاشان جهان چه کم از تو طرح زدهاند! ما چه کم تو را دیدهایم! تو باید بر تابلوهای زیادی نقش ببندی. تو باید بیش از اینها تصویر شوی. باید تو را بیش از آنچه تا بهحال بوده، ببینند. چشمهای مردم تشنه است؛ بیشتر به چشم بیا!
* * *
تو در موسیقیها هستی. تو را در صدای اذان میشنوم. نام مهربان و کوچک تو را که هر بار به آن قسم میخورم. در موسیقی صبحگاهی، در صدای ظهر، دم غروب، سر شب، هر بار که سر برمیگردانم نام تو را میشنوم.
صدای گریهی تو موسیقی است، صدای بلند تو درحالی که برای مردم حرف میزنی، صدای خطبهخوانیات! صدای جنگیدنت، شمشیرت، اسبت، مهربانیات با بچهها، صدای قدمهای شبانهات در کوچههای تاریک، صدای بیصدای خندیدن تو یکجور موسیقی است.
تو را باید بیشتر بنوازند. تو را باید بیشتر بسازند. ما چه کم تو را شنیدهایم. تو باید بیش از این ها شنیده شوی. گوشهای مردم تشنه است. بیشتر شنیده شو!
* * *
تو در رفتارهای ما هستی. وقتی قرار است منصف باشیم. وقتی باید شجاع باشیم. وقتی میخواهیم مهربان شویم. وقتی باید با بزرگواری از اشتباهی بگذریم. وقتی باید عصبانیتمان را ببلعیم. وقتی باید از حق دفاع کنیم. پشت سر کسی باشیم که مظلوم بوده. حرف دلش را بشنویم. پیش پایش بنشینیم. بر سرش دست بکشیم. او را تنها نگذاریم.
تو در رفتارهای ما هستی وقتی باید خوب باشیم. بیحد و حصر خوب باشیم. آنقدر بزرگ و عمیق که هیچ موجی نتواند ما را برآشوبد. آنقدر ساده که هیچچیز نتواند بزرگیمان را از ما بگیرد!
تو را باید بیشتر بشناسیم.
* * *
زندگی میگذرد و چیزهای زیادی هست که ما درکش نمیکنیم. صبحهای زود را در کوهستان، شبها را در کویر، زیارتنامه خواندن را با بغض، صدای پرندهها را در خواب، مهربانی را با کسی که بیاندازه خواهان مهربانی است.
چیزهای زیادی هست که درکش نمیکنیم، معنی بسیاری از چیزها را نمیدانیم. عمرمان کوتاه است. وقتمان کم است. همه چیز مثل باد میگذرد. به قول خودت فرصتها مثل ابرها هستند. در گذرند. میروند.
ما هیچ به درک درستی از تو نرسیدهایم. چراغی پیش پای ما نبوده برای دیدن تو. زندگی میگذرد و ما بسیار کم تو را فهمیدهایم. بسیار کم پای حرفهای تو نشستهایم. تو را بیش از آنکه ببینیم و بشنویم و بخوانیم باید بفهمیم.
* * *
اگر تو را نفهمیده باشیم بهاری هستیم که باد بهاری ندارد، که بارانی نمیباراند. قناری کوچکی هستیم که نمیفهمد چه آوازی میخواند. نقاشی که رنگها را نمیشناسد. ماهی که تابیدن بلد نیست.
ما اگر تو را نفهمیده باشیم مسلمانیمان چه بیرنگ و بو، چه بینشاط و غیرواقعی است. شبیه عروسکهای پارچهای خواهیم بود که هیچوقت جان نمیگیرند!
باید به تو نزدیکتر شویم تا جان بگیریم. به تابلویمان رنگ بیاید. به روزمان نور پاشیده شود. روحی دمیده شود در مسلمانی سفالی شکستنیمان!
تا تو را نفهمیده باشیم در جانمان درختی شکوفه نخواهد کرد!