اينجا كوچه زندگي است. در خشت به خشت خانههاي اين كوچهاي كه طولش 200متر هم نميشود ميتوان زندگي را حس كرد. فقط كافي است دلت را در دستات بگيري و در نخستين خانه را بزني و بنشيني كنار خانواده 13شهيد اين كوچه كه بوي زندگي و بهشت را با هم دارد.
داشتن 13شهيد در يك كوچه نهچندان پهن و بلند، كافي است تا همه مردم محله 17شهريور خانه تكتك شهيدان را بشناسند. كافي است اسم شهيدي را بياوري و ببيني چند نفر همراهيت ميكنند تا به خانه مردي برسي كه همه او را دايي عياشي صدا ميكنند.
هنوز هم با گذشت 36 سال از پيروزي انقلاب همه اهالي به دايي عياشي احترام ميگذارند و براي مشورت در امور خود به او مراجعه ميكنند. «نصرتالله عياشي» و «بتول افشاري» از فرزندشان ميگويند كه اسمش محمد بود اما او را مجتبي صدا ميكردند؛ كه چطور با ديدن اعزام دوستانش به جبهههاي جنگ سر از پا نشناخت و به مقصد بهشت حركت كرد.
محمد عياشي فقط يكماه جنگيد و در عمليات والفجر يك در منطقه فكه به شهادت رسيد. مادر ميگويد: «تازه 14ساله شده بود اما عقلش زياد بود و وقتي امام دستور داد جبههها را خالي نگذاريد عقل و دلش با هم دست به يكي كردند و بيقرارتر شد و مثل هزاران نوجوان ديگر با هزار ترفند شناسنامهاش را دستكاري كرد و به جبهه رفت».«بتول افشاري» ميگويد: «رفته بود از مدير مدرسهاش، «زكريا زنده دل»- كه بعدها او هم شهيد شد- اجازه گرفته بود و رفته بود اهواز و بالاخره هم بعد از 25روز جنگيدن در خط مقدم به شهادت رسيد».
مادرشهيد كه حالا ديگر مجبور است از مخزن اكسيژن براي تنفس استفاده كند، ميگويد: «از 50سال پيش در اين محله زندگي ميكنيم و مجتبي هم در همين خانه به دنيا آمد و بزرگ شد. در اين محله علاقه و وابستگي زيادي ميان اهالي محله و همسايگان وجود دارد. آنها در همه حال به هم كمك ميكنند و هواي خانواده شهدا و يكديگر را دارند».
- كارگر چاپخانه روزنامه كيهان
براي رسيدن به خانه غلامرضا محمدياقدم بايد از خانه شهيدان پاكند بگذري؛ خانوادهاي كه چندماه پيش هم عزادار پدر خانواده شدهاند.
غلامرضا كارگر چاپخانه روزنامه كيهان بود. تازه ازدواج كرده بود اما چه حسي او را بر آن داشت تا نوعروس خود را رها كند و به جبهه برود، فقط خداوند و شهيدان ميدانند.
راضيه گنجي مادر غلامرضا، كم حرف است و بين جملاتش سكوت ميكند و به نقطهاي نامعلوم خيره ميگويد: «حاصل زندگي ما 2 فرزند است كه حالا ازدواج كردهاند و رفتهاند پي زندگي شان...».وقتي غلامرضا مسافر خط بهشت شد و براي هميشه تنهايشان گذاشت، فاطمه و حسين 6 و 7ساله بودند و به همينخاطر، چيزي از پدر به ياد ندارند جز چند تصويري كه مادر برايشان تعريف كرده و همان تصاوير سالهاست در ذهنششان مرور ميشود؛ «حضور در جبهه را دوست داشت اما من مخالف بودم و به فكر 2 بچه خردسال و خودم بودم و او به خدا و بهشت و دفاع از وطن فكر ميكرد آخرش هم حرفش را پيش انداخت و رفت كه رفت... .»
شايد اگر آن روز عكاسي بود و از لحظه رفتن غلامرضا فيلم برميداشت و عكس ميگرفت ما هم علاقه و اشتياق را ميتوانستيم در نگاه غلامرضا ببينيم. خانم گنجي ميگويد: «صبح زود بود كه غلامرضا را از زير قرآن رد كردم. دلم نبود برود اما انگار خودش بالدر آورده بود و ميخواست سريعتر به اتوبوس برسد. زير لب گفت اين بار ديگر برنميگردم. دلم هري ريخت. فكر كرد نشنيدهام، حرفي نزدم و او از مقابل خانه شهيدان كوچه مان گذشت و رفت و با اتوبوس به مقصد بهشت رسيد».
- جنت بانو، خاتون بهشتي كوچه بهشت
از خانه محمدياقدم كه بيرون بيايي و قصد منزل شهيدان پاكند را كني نبايد راه زيادي بروي فقط كافي است از كنار خانه شهيدان حسين صحبتي، مالك شعباني، رسول علي تقي، علياصغر زارعي و اسماعيل عموزاده عبور كني و برسي به خانه برادران شهيد علياكبر و علياصغر و محمدرضا اصغري و شهيدان داوود و عباس خليلي، و در نهايت در خانه شهيدان پاكند را بزني و ببيني كسي كه در را باز ميكند هادي پاكند است و تعجب كني؛ مگر نه اينكه نام يكي از شهيدان خانواده پاكند هادي است ؟
جلال و هادي سال 63و 65 به شهادت رسيدند اما فرزند آخر خانواده كه چندي بعد از شهادت آنها به دنيا آمد به خواست پدر نام هادي را گرفت و در شناسنامهاش نام هادي ثبت شد.نام مادر شهيد، جنت بانو سياووشي است و ميگويد: «وقتي شنيدم پدر شهيد نام هادي را براي فرزند آخرم انتخاب كرده كمي ناراحت شدم. حس اينكه او را چطور صدا بزنم و دلم هري نريزد كلافهام كرده بود اما حالا ميبينم كار خوبي كرد و نام هادي براي هميشه روي زبان اهل خانه زنده شده».
جنت بانو را همسايهها «احترام خانم» صدا ميكنند. او ميگويد: «در ايام كودكي 2 تا شناسنامه داشتم يكي به نام احترام كه بعدها گم شد و يكي به نام جنت بانو و چون فكر ميكردم كه گفتن نامم براي اهل فاميل و همسايهها سخت باشد گفتم كه احترام صدايم كنند».
حالا ديگر آقا كرم، پدر شهيدان نيست تا برايمان از زحمتكش بودن جلال بگويد... مادر شهيد ميگويد: «درچهارراه يخچال كار ميكرد. از بچگي كار ميكرد و با اينكه موقع شهادت 17ساله بود، چندين سال سابقه بيمه داشت. دفعه آخري كه ميخواست برود جبهه هوا سرد بود. خوب به ياد دارم كه كنار بخاري خوابيده بود و صبح بدون كمترين سر و صدا رفت».
مادر شهيدان پاكند با بيان اين مطلب ميگويد:«هادي نخستين بار از پايگاهي كه دراسلام شهر بود اعزام شد و به كردستان رفت و 5-4 سال در جبههها خدمت كرد اما به دلم افتاده بود كه هر دو پسرم شهيد ميشوند؛ اصلا از آدمهاي زميني نبودند و شوق رفتن داشتند».
او ميگويد: جلال ديپلمش را كه گرفت برايش زن گرفتم. هيچوقت سرش را بالا نميگرفت و مثل بيشتر بچههاي آن دوره احترام پدر و مادر را داشت و بسيار معقول رفتار ميكرد.
هادي متولد 44 بود و جلال 2سال كوچكتر. جلال سال63 شهيد شد و برادر بزرگتر 2 سال بعد از او در ديماه 65 در شلمچه... اما هادي دوباره متولد شد، در سال71.
- سلام استاد نقاش
خانواده شهيد «علياصغر زارعي» يكي ديگر از خانواده 13شهيدي است كه در كوچه شهيدان برادران پاكند زندگي ميكند. آنها از سال1342 در محله 17شهريور زندگي ميكنند و وابستگي زيادي به محله دارند. وارد خانهشان كه ميشوي تميزي و مرتب بودن خانه ميدود توي چشمت و زني كه آرامآرام ظرف ميشويد به استقبالت ميآيد. شنيدن خاطرات از زبان پدر و مادر شهيد با لهجه شيرين آذري باعث ميشود گذرعقربههاي ساعت را متوجه نشوي و سكوت كني تا آنها از علياصغرشان بگويند كه بعد ازچندين بار مجروح شدن به شهادت رسيد.
«خديجه صفري» با اشاره به اينكه علي اصغريكماه پيش از امضاي قطعنامه به شهادت رسيد ميگويد: « شهيد «زكريا زندهدل» معلم بيشتر بچههاي محله ما بود كه ابتدا معاون و سپس مدير مدرسه شد و همه دانشآموزاني كه ميخواستند به جبههها اعزام شوند با او مشورت ميكردند. آن روزها علياصغر 13ساله بود و در پايه دوم راهنمايي درس ميخواند و بيشتر ساعت هايش را در مسجد و پايگاههاي بسيج ميگذراند. با مشورت با آقاي زندهدل و ديدن بيقراريها و علاقهاش به حضور در جبههها و گذراندن دوره آموزشي در 14سالگي به منطقه اعزام شد».
شهيد «علي اصغر زارعي» خطاط بود و پلاكاردها و امور مربوط به خوشنويسي واحد فرهنگي مسجد صاحبالزمان(ع)را انجام ميداد. مادر شهيد با تأكيد بر اينكه فرزندش حدود 5سال در جبههها بود، ميگويد: «4بار مجروح شد و براي معالجه به تهران برگشت. يكبار كه چشم راستش آسيب جدي ديده بود به انگلستان اعزام شد اما در آنجا هم درمان نشد و برگشت و تا زمان شهادتش چشم راستش بينايي نداشت».
«عبدالله» زارعي - پدر شهيد- با اشاره به اينكه تا زمان گرفتن ويزا و اعزام به انگلستان نميدانستيم كه علي اصغر شناسنامهاش را دستكاري كرده ميگويد: «مسئولان با ديدن شناسنامه ادعا كردند كه دستكاري شده و انكار من هم فايدهاي نداشت. تا اينكه از پسرم پرسيدم و از پايين انداختن سرش فهميدم كه براي اعزام به جبهه اين كار را كرده. با گفتن واقعيت به مسئولان سازمان ثبت احوال، آنها قبول كردند و گرفتن ويزا و اعزام به انگلستان انجام شد».
اصلا دوست نداشت به انگلستان برود. او همراه عدهاي از جانبازان كه نياز به مداوا داشتند اعزام شد و تحت درمان قرار گرفت ولي بدون نتيجه برگشت و همچنان چشم راستش نابينا بود؛ «از سپاه هماهنگ كردند و علي اصغر بهمدت يكسال در وزارت دفاع كار كرد ولي به محض اينكه امام دستور دادند كه جبههها را خالي نگذاريد به مناطق جنگي اعزام شد و روز 25خرداد سال 67 در شلمچه به شهادت رسيد.»