تا به امروز ماجرايش را براي هيچ رسانهاي تعريف نكرده. معتقد است كه تعريف كردن، از لطف آن خاطره ميكاهد. «قاسم دروديان» حالا 55سال دارد و هيئتدار يكي از محلههاي قديمي تهران است. براي او زندگي بعد از شهادت يك جورهايي شكنجهآور بوده است. او چيزهايي را در جبهه سال 61 و در عمليات آزادسازي خرمشهر ديده كه نميتواند آنها را در قالب واژهها تعريف كند. براي همين ترجيح ميدهد صحنهها فقط مثل يك فيلم در ذهنش بيايند و بروند، بدون اينكه چيزي از آن لحظههاي رمزآلود با ديگران بگويد. حالا و در مقابل پرسشهاي ما هم فقط به نقل خاطره عجيبش بسنده ميكند و از اتفاقي ميگويد كه شايد شنيدنش از زبان يك محب اهلبيت(ع) جالب بهنظر برسد. دروديان در دوران دفاعمقدس بدون اينكه خودش بداند حدود يكماه ملقب به شهيد بوده و حالا همه آرزويش اين است كه نام شهيدان همدورهاش را زنده نگه دارد.
- شما چه سالي در جبهه حضور داشتيد و در كجا خدمت ميكرديد؟
فكر كنم 5روز مانده بود جنگ شروع بشود كه به اهواز، لشكر 92 زرهي ارتش، گردان 121 اعزام شدم. رستهام پياده بود و تمام مدت خدمتم را در خط مقدم بودم. وقتي خدمتم تمام شد يك سال هم افتخاري ماندم جبهه. وقتي كه رسيديم اهواز و خرمشهر زمزمهاش بود كه عراقيها دارند نيروهايشان را آماده ميكنند تا حمله كنند. حتي آنها تا كارخانه نورد هم آمده بودند و جلوي تهاجمشان بهواسطه نيروهاي مردمي و چند سرباز گرفته شده بود؛ يعني قبل از آغاز رسمي جنگ، درگيريهاي مرزي به اين شكل وجود داشت. بنده در عملياتهاي طريقالقدس، آزادسازي بستان و تپههاي اللهاكبر، بيتالمقدس، فتحالمبين و عمليات رمضان شركت كردم و چند باري هم در همين عملياتها دچار موج انفجار شدم.
- وقتي در جبهه بوديد و جنگ بهصورت رسمي آغاز شد، چه احساسي داشتيد؟
ما ساكن محله نواب- مرتضوي تهران بوديم. شنيده بودم كه شهرها را با موشكهاي 10متري ميزنند و از اين بابت خيلي نگران بودم. حالا ما توي جبهه بوديم و جنگكردن آنجا معنا داشت اما موشكباران شهرهاي بزرگ خيلي نگرانمان ميكرد. از پدر و مادرمان و اهالي خانواده خبري نداشتيم، براي خبر گرفتن بايد ميآمديم اهواز و سراغ تكوتوك مغازههايي ميرفتيم كه تلفن داشتند و از آنجا خبري ميگرفتيم.
- در كدام عمليات مجروح شديد؟
عمليات بيتالمقدس. اين عمليات از زمان تحويل سال و عيد سال 61 شروع شد و در نهايت در سوم خرداد به نتيجه رسيد و خرمشهر آزاد شد. در اين مدت مناطق مختلف درگير عمليات بود، ما هم آن موقع كيلومتر80 جاده خرمشهر- اهواز بوديم و تا پاسگاه زيد پيش رفتيم. توي عمليات بستان دچار يك بيماري شدم كه از طريق اجساد عراقيها به ما منتقل شده بود. بعد از آن هم خمپاره كنار ما خورد و موج انفجار سنگين مرا گرفت. خيليها شهيد شدند و ما را كه مجروح شده بوديم به بيمارستان منتقل كردند. ديگر از آنجا به بعد را يادم نميآيد، اما اتفاقا داستان از آنجا شروع شد.
- يادتان هست كي و در كدام بيمارستان به هوش آمديد؟
من در بيمارستان 578 ارتش در اهواز بستري بودم. حدود 3 روز در كما بودم. بعدش هم كه به هوش آمدم دچار عوارض موج گرفتگي شده بودم و هيچچيز يادم نميآمد. قبل از عمليات مرخصيها لغو شد و حتي مرخصي شهري 12ساعته تا اهواز هم به ما نميدادند و فقط فرمانده دستهها ميتوانستند در آن شرايط از مرخصي شهري استفاده كنند. ما يك فرمانده دسته داشتيم به نام اسماعيل فخري. من روي كاغذ آدرس خانهمان را نوشتم و به او دادم و گفتم رسيدي شهر يك تلگراف بزن و بگو كه من قاسم هستم و حالم خوب است و نگران نباشيد. اما اسماعيل فخري به شهادت رسيد و آدرس ما توي جيب او ماند. پيكر او را بعد از 15روز هنگام پاكسازي منطقه پيدا كردند و بخشي از چهرهاش را هم تركش از بين برده بود و خيلي قابلشناسايي نبود. وقتي بچهها جيبهايش را گشتند، آدرس خانه ما را پيدا كردند و پيكر او را به تهران فرستادند.
- مگر شما پلاك براي شناسايي نداشتيد؟
نه، گاهي اوقات پيش ميآمد كه نزديك عملياتها يا در برخي مواقع از پلاك استفاده نميكرديم. اين شد كه بنده در بيمارستان در حالت كما بودم و پيكر او را به جاي من به تهران فرستادند.
- خبر شهادتتان را چطور به خانواده دادند؟
2 تا سرباز ميروند در خانه ما كه خبر را بدهند. بعد از 22روز از مجروحيت من، ميآيند به خانواده ما ميگويند كه قاسم شهيد شده و بياييد پيكرش را تحويل بگيريد. خلاصه خانواده ما هم ميروند و پيكر شهيد را تحويل ميگيرند تا مراسم تشييع را برگزار كنند. قدوقواره هيكل آن شهيد هم خيلي شبيه من بود و براي همين كسي شك نكرد. آن زمان روي تابوت شهدا، پرچم ايران ميكشيدند. مادرم ميآيد نزديك تابوت تا براي آخرين بار چهره مرا ببيند، اما بهدليل اينكه تركش نيمي از صورت آن شهيد را برده بود، چهره خيلي قابلشناسايي نبود و مادرم هم وقتي آن صحنه را ميبيند از حال ميرود. جمعيت هم وقتي ميبينند شرايط اين طوري است سريع تابوت را بلند ميكنند تا زودتر به بهشتزهرا(س) ببرند و مراسم تدفين را برگزار كنند. خلاصه شناسنامهام را باطل كردند و همان سال، اسم من در فهرست شهداي بهشتزهرا(س) درج شد.
- و بعدش هم حتما مراسم ويژه شهدا را برايتان گرفتند؟
بله، همان شب مراسم شامغريبان ويژه شهدا را برايم گرفتند. مراسم سوم و هفتم را هم بهصورت جداگانه در محله برگزار كردند و ديگر همه باورشان شده بود كه من شهيد شدهام. فكر كنم روز هفتم شهادتم بود كه توي بيمارستان به هوش آمدم.
- آن زمان هم كه به هوش آمديد هنوز تحتتأثير موج انفجار بوديد؟
بله، هيچچيز يادم نميآمد. از طرفي هم هيچ برگه هويتي كه نشانيهايي از من داشته باشد همراهم نبود. وقتي به هوش آمدم درباره هويتم سؤالاتي پرسيدند كه نتوانستم جواب بدهم. بعضي وقتها اصطلاحا موجي ميشدم و كنترل كردنم خيلي سخت ميشد. بعد چند روز يواش يواش آثار موج انفجار كمتر شد و حافظهام را بهدست آوردم. اسم و آدرسم يادم آمد و فهميدم كه كجا خدمت ميكردم. به واحدم اطلاع دادند كه فلاني دچار مجروحيت شده و بچههاي هم خدمتيام آمدند عيادت. جالب اينكه توي جبهه كسي نميدانست كه من شهيد شدهام، چون همه مرا صحيح و سالم ميديدند. اما در تهران هم كسي نميدانست كه زندهام، چون خودشان مراسم تدفين مرا برگزار كرده بودند. من هم بياطلاع از همه جا داشتم دوره درمانم را ميگذراندم.
- نخستينبار كه با خانوادهتان تماس گرفتيد را يادتان ميآيد؟
دوره درمان اوليه كمتر از يكماه طول كشيد. خواستم زنگي به خانوادهام بزنم تا از من خبري داشته باشند. ما آن موقع خودمان تلفن نداشتيم و بايد به خانه عمويم كه همسايهمان بود زنگ ميزدم. وقتي تماس گرفتم ديدم كسي مرا نميشناسد. آن موقع فاميلها و آشنايان زياد خانه عمويم ميرفتند و بعضي وقتها آنها تلفن را جواب ميدادند. وقتي خودم را معرفي ميكردم و ميگفتم قاسم هستم مرا نميشناختند. ميگفتند كدام قاسم؟ يكبار ديگر زنگ زدم گفتند چرا اينجا زنگ ميزني؟ چرا نمك روي زخم مردم ميپاشي؟ اصلا هم به من نميگفتند كه قاسم شهيد شده و اصل ماجرا چيست. يكبار هم پسرعمويم گوشي را برداشت و رفت و پدرم را آورد. ديدم حالش خوب نيست و درست صحبت نميكند. حالا من هم فكر ميكنم آنجا يك اتفاق بدي افتاده و آنها نميخواهند من متوجه شوم. بابايم گفت قاسم خودت هستي؟ به ما خبر دادهاند كه پاهايت قطع شده؟ گفتم اين حرفها چيست، يك دفعه اينها را جلوي مادرم نگوييد كه حالش بد ميشود. باز هم باورشان نشد كه من خود قاسم هستم. باور كنيد من توي آن مدت با 50نفر حرف زدم، همهشان ميگفتند كه قاسم شهيد شده و با من جوري برخورد ميكردند، انگار كه مزاحم تلفني هستم.
- نميتوانستيد آمار دقيقتري بدهيد تا زودتر شما را بشناسند؟
يك بار گوشي را پسرعمويم برداشت. به او گفتم مجيد، من قاسم هستم. گفت اگر راست ميگويي بايد آن خاطرهاي كه فقط تو ميداني و من را برايم تعريف كني تا باور كنم. من يك موتور ركس داشتم كه اسمش را رخش گذاشته بودم. پسرعمويم هم دوچرخه كورسي داشت، به او گفتم يادت هست با موتور ركس تو را توي جوي آب انداختم. تا اين را تعريف كردم گفت كه به ابوالفضل(ع) او قاسم است. خلاصه سياهيها را درآورده بودند و به همه گفتند كه من زندهام. من هم ديدم جريان اينطوري است، اعلام كردم كه بايد بروم تهران و شرايط خانوادهام خوب نيست. آنها هم شبانه مرا با اتوبوس به تهران فرستادند.
- در مسير برگشت به كل جريان يا شهادت و مرگ و اين چيزها فكر ميكردي؟
نه، بيشتر به فكر مادرم بودم. همهاش غصه ميخوردم كه نكند طورياش بشود. باور كنيد جبهه آخر دنيا بود. من حدود 3سالو نيم خطمقدم بودم و خيلي چيزهاي باورنكردني را با چشمهايم ديدم. وقتي رسيدم تهران انگار همه خيابانها برايم شكنجهآور شده بود. توي جبهه اصلا از يك دقيقه بعد خودت و دوستانت هم خبر نداشتي و اين يك حالت عجيب به آدم ميداد.
- خانوادهتان خبر داشتند چه وقتي ميرسيد تهران؟
من گفتم ميخواهم بيايم، اما نگفتم چه ساعتي حركت ميكنم و كي ميرسم. آنها فقط حرفشان اين بود كه آب دستم هست رها كنم و برگردم. چون ميگفتند حال مادرت بد است. من آمدم و رسيدم به محله مرتضوي. از همان اول محله كه من را ديدند قلمدوش گرفتند. بعضيها هم در مراسمهاي ديد و بازديد از جريان شهادتم ميپرسيدند و لحظه مرگ و اين حرفها. گاهي اوقات هم من شوخي ميكردم و ميگفتم رفتم بهشت، به من گفتند عمليات داشتيم فعلا اينجا خيلي شلوغ است. شما برگرديد، خلوت شد خودمان ميآييم و ميبريمتان!
- و حتما مواجه شدن با اعضاي خانواده، بهخصوص مادرتان خيلي بايد لحظه عجيبي باشد.
وقتي رسيدم خانه، بزرگترها و ريشسفيدهاي محل گفتند كه نميشود از در وارد بشوي. حالا نميدانم اين يك سنت بود يا نه. به هر حال ما را اول به خانه عمويم كه همسايهمان بود بردند و از پشتبام آنها به خانه خودمان رفتم. يادم ميآيد از پلههاي خانه خودمان ميخواستم بيايم پايين كه ديدم مادرم پايين پلهها ايستاده. هي مرا ميديد، گريه ميكرد و ميخنديد. خيلي حالت عجيبي داشت. من هم براي اينكه او و ديگران را دلداري بدهم ميخنديدم و ميگفتم چرا با خودتان اينجوري ميكنيد. من كه گفته بودم چيزيام نميشود، بادمجان بم آفت ندارد. بعدش آنها داستان روز تدفين را برايم تعريف كردند. راستش من فرزند ارشد بودم و بچگيهايم خيلي شيطاني ميكردم. اما مادرم علاقه خاصي به من داشت. هيئتدار بودم و توي مسجد محله خيلي فعاليت ميكردم. آن روز تشييع هم مادرم خودش را روي آن پيكر شهيد انداخته بود. شوك آن خبر خيلي او را شكسته كرد و براي همين ديگر مثل سابق نبود. برادر كوچكترم هم بعد از شنيدن خبر شهادتم با سر خورده بود زمين و بعدا به بيماري صرع مبتلا شد؛ بيمارياي كه هنوز هم بهبود نيافته است.
- از سرگذشت فرمانده دسته كه شهيد شده بود باخبر شديد؟
قبل از اينكه ايشان را به خاك بسپارند از او عكس برداشته بودند. همه بهخاطر همان آدرسي كه در جيبش پيدا كرده بودند او را با من اشتباهي گرفته و دفن كرده بودند. بعد از اينكه من برگشتم هويت او زير سؤال رفت. من هم نميدانستم اين همان فرمانده دسته ماست كه آدرسم را به او دادهام. اصلا اين چيزها را فراموش كرده بودم و نميدانستم كه يك روزي خودم آدرسم را داخل جيبش گذاشتهام. برادرهايم عكس او را به پزشكي قانوني بردند و اعلام كردند اگر كسي آمد و دنبال شهيد گمنام گشت آن را نشانش بدهند. مسئولان پزشكي قانوني هم يك تابلو داشتند كه اين عكسها را روي آن نصب ميكردند تا درصورت تشخيص هويت، خبرش را به خانوادهشان بدهند. ظاهرا چندوقت بعد برادرهاي اين شهيد بزرگوار به آنجا مراجعه ميكنند و از ته چهره همان عكس متوجه هويت او ميشوند.
- حالا چند وقت يكبار به مزار او سر ميزنيد؟
شهيد اسماعيل فخري را در قطعه 27 بهشتزهرا(س) به خاك سپرده بودند؛ مزاري كه حدود يكماه نام من بر رويش بود، اما در نهايت هويت اصلي آن مشخص شد. من مرتب به بهشتزهرا(س) ميروم، چون خيلي از بچههاي همرزم ما كه در سال 61 به درجه شهادت رسيدند در همان قطعه به خاك سپرده شدهاند. اين برايم يك برنامه منظم شده كه بروم و به آنها اداي احترام كنم و ياد آن روزها بيفتم؛ روزهايي عجيب كه ديگر مثل آنها تكرار نميشود. بعد از آن، دنبال جانبازي و درصد گرفتن و اين چيزها نبودم و اصلا نميدانستم كه اينها چيست. در حقيقت ما آقا حضرت ابوالفضلالعباس(ع)را جانباز ميدانيم و جلوي آن مقام چيزي بهحساب نميآييم. آن درصد جانبازي را ما بايد از آن حضرت بگيريم. راستش همين شهادت هم يك لياقتي ميخواهد كه شايد بعضي وقتها شما شنيده باشيد كه اين نعمت نصيب هر كسي نميشود. اما قطعا اينها تعارف نيست و حقيقت دارد؛ يعني باور كنيد بايد شهداي كربلا بخواهند و برايتان دعا كنند تا اين نعمت نصيب شما شود. بگذاريد يك خاطره كوتاه ديگر را برايتان تعريف كنم تا دليلي بر مدعايم باشد. من همسنگري داشتم كه هر روز به نوبت ميرفتيم غذا ميگرفتيم. آن كسي كه غذا نميگرفت در آن روز مسئول شستن ظرفها ميشد. يكبار من رفتم غذا بگيرم و نوبت من بود، همسنگرم به اين خاطر كه بيرون سنگر و آنجا كه محل شستوشوي ظرفهاست خيلي گل شده بود گفت كه امروز او ظرفها را نميشويد. من هم گفتم اگر اينجوري است پس ديگر امروز غذا نگيريم و رفتم كه بخوابم. دوستم كه ديد جريان اينجوري است ظرفها را برداشت تا برود غذا بگيرد. آن موقع تقسيم غذا به اين صورت بود كه همه به صف ميايستادند تا نوبت به شما برسد و غذايتان را برايتان بريزند. آنجا هم همه توي صف ايستاده بودند كه ناگهان حمله بعثيها شروع شد و يك راكت دقيقا خورد توي ديگ غذا. حدود 40نفر از بچهها، ازجمله اين همسنگر ما هم به شهادت رسيد. وقتي سر وصدا را شنيدم سريع آمدم ديدم كه او روي زمين افتاده و پاهايش قطع شده. از من تقاضاي آب كرد، تا رفتم بياورم ديدم به شهادت رسيده است؛ يعني دقيقا همان روزي كه من بايد ميرفتم و غذا ميگرفتم چنين اتفاقي افتاد و او به جاي من به شهادت رسيد.
- ياد شهدا را زنده نگه ميداريم
از قديم يك هيئت داشتيم به نام حضرت جوادالائمه(ع). از قبل محرم بچههاي محله مرتضوي ميآيند و دست بهدست هم ميدهند و اينجا را براي عزاداري سالار شهيدان آماده ميكنند. ما هم يك دستي در اين جماعت داريم و اميدواريم كه خدا قبول كند. بچههاي محل و آن قديميها اينجا و به نام امام حسين(ع) دور هم جمع ميشويم تا ناممان جزو عزاداران آن حضرت ثبت شود. اينجا هم مثل خيلي از هيئتهاي بيرياي اين كشور يك صميميتي دارد كه وصفشدني نيست. انگار يكي از قبل محرم ميآيد و دعوتات ميكند كه بيايي و بساط عزاي سالارشهيدان را علم كني و در ترويج آن سهيم باشي. چند سال قبل بچههاي ما رفتند جبهه و آن جانفشانيها را از خودشان نشان دادند و حقيقتا شخصيت شهداي كربلا را دوباره زنده كردند. آنها رفتهاند و ما بايد نام آنها را توي همين عزاداريها زنده نگه داريم.