اصلاً فکر میکنم کسی نمیتواند این «من» را به اندازهی خودم درک کند. مثلاً هیچکس نمیفهمد چرا از بالای پل عابرپياده به آسمان نگاه میکنم یا چرا دوست دارم سهشنبهها چند ساعتی را برای خودم باشم یا چرا اينقدر به چشمهایم در آیینه خیره میشوم یا چرا اينقدر بستنی دوست دارم یا از تمام سختافزارها بیزارم.
یک روزهایي بايد با من به دنیا پشت کنیم. برویم با هم روی صندلی همان پارک دوستداشتنی بنشینیم و بگوییم: بيخيال که فلانی درکمان نکرد. بيخيال که برای فلانی از خط قرمزمان گذشتیم و نفهمید. بيخيال که تمام وقتمان را گذاشتیم برای فلان رفیق اما...
دستهای «من» را توی دستهایم میگیرم. به او وعدهی روزهای خوب میدهم. من به درختهای سربهفلککشیدهي توی پارک خیره میشود. دلش به همین امیدها گرم است.
فکر میکنم او تنها کسی است که تا به امروز پابهپای تمام بدیهایم صبر کرده، پابهپای دیوانگیهایم دویده، پابهپای تمام موفقیتهایم خندیده و هرگاه دلم را به حال بد گره زدم، آمده و تمام گرههای کور را برایم باز کرده .
پس حق اوست که عاشقش باشم و هر از گاهی بلند فریاد بزنم و بگويم: «آاااااااااااااااای مردم! من عاشق اين من هستم.»
سمانه سیاهوشی از تهران