خبرش هم مثل بمب در فامیل پیچید. در فضای مجازی هم تحت عنوان مهلاترمیناتور به اشتراک گذاشته شد و کیلوکیلو لایک گرفت و کامنتها را هم تا خواستم بخوانم، همه گفتند کلمههایی دارد که مناسب سن تو نیست و بعد غشغش خندیدند.
فکوفامیل تا مرا ميديدند، سری از روی تأسف برایم تکان میدادند. پایم که به خانهشان میرسید، با ظرافت تمام به کمخطرترین نقطهی خانه شوتم میکردند و بعد هرکدام پس از ساعتها نصیحتکردن، کتابهایی با نام«چه کنیم گند نزنیم؟» و از این دست، معرفی می کردند. در جمعهای فامیلی ترور شخصیتی میشدم و حتی فينقلیها هم دندانیهایشان را از من پنهان میکردند!
دیروز ظهر که خانهی یکی از فکوفامیل بودیم، بعد از پاسخدادن به تلفنهمراه پدرم که از بس زنگ خورده بود داشت بالا میآورد، به گوشهای رفتم و زانوهایم را بغل کردم.
فک و فامیل هم که مظلومیت غیرمنتظرهام را دیدند، دلشان به حالم سوخت و به این نتیجه رسیدند که چهار تا پلوپز و سرخکن که این حرفها را ندارد و بعد مرا در آغوش کشیدند و جملههای محبتآمیزشان چپ و راست روی سر و صورتم میریخت.
این بود که تصمیم گرفتم همهشان را یکجا ببخشم. هرچند آنها هنوز نمیدانستند دلیل مظلومیتم این بود که صنف دزدان محترم خانهمان را آب و جارو کرده بودند و طبق مشاهدات افسری که پشت خط بود و با من صحبت میکرد، کلید روی در خانه بوده! من هم هرچه میگشتم کلیدم را پیدا نمیکردم. حالا هی بگرد...
مهلا محمدي، 17ساله از تهران