دستهايش را زير نور بالا برد تا سوزن را نخ كند. سايهاش روي ديوار شبيه دختر جواني آمادهي چرخزدن بود؛ مثل چند سال پيش خودش.
پيرزن آرام شروع به دوختن لبخندي براي صورت عروسك كرد. بعد عروسك را در دستهايش بالا گرفت. سايهاش روي ديوار شبيه مادري شد كه فرزندش را در آغوش گرفته؛ درست مثل چند سال پيش خودش.
بلند شد. عروسك را لبهي پنجره، كنار گلدانها نشاند. سايهاش روي ديوار شبيه زني منتظر شد كه از پنجره به بيرون نگاه ميكند؛ درست مثل چند سال پيش خودش، مثل ديروز.
نگاهي به سايه انداخت. سايه با اندوه سري تكان داد. پيرزن در آينه خودش را نگاه كرد. شبيه خودش بود، الآن خودش. آينه را پايين آورد. به سايه نگاه كرد. سايه هم به او نگاه كرد. پيرزن زمزمه كرد: «شببهخير!» و بلند شد و چراغ را خاموش كرد.
مليكا جلالپور،15 ساله
خبرنگار افتخاري از آمل