سبز یعنی خوبم، اگرچه ممکن است خسته و بیحوصله باشم. سبز رنگ عجیبی است، چون میگوید در عین اینکه بیحوصلهام، خوبم.
رنگهای کتانیام ارتباط نزدیکی با حال و هوایم دارند. البته که به تعداد رنگهای یک جعبهي مدادرنگی کتانی ندارم، اما بسته به حال و هوای روزم در خیالم یک رنگ کتانی میپوشم.
تمام امروز در کلاس گاهي پاهایم را جلو میآوردم و از تماشای رنگ کتانیهایم لذت میبردم. مثل شیطنتهای یواشکی، نیمنگاهی به آن سبز منحصربهفرد میانداختم و دوباره حواسم را جمع کلاس میکردم.
بعد تمام زنگ تفریح به رنگهای دیگری که میشود پوشید، فکر کردم.
لابد سفید، رنگ حوصلههاست. وقتی کتانیهایت سفید باشند باید موقع راهرفتن مراقبشان باشی كه زود کثیف نشوند و بعد هم مرتب، تمیزشان کنی تا از سکه نیفتند. روزی که کتانی سفید پوشیده باشم، لابد خیلی حوصله دارم.
وقتی کتانیهای ساقدار قرمز میپوشم چهطور؟ وقتی این رنگ را انتخاب میکنم یعنی تسلیم نمیشوم. یعنی پای پیاده تا آخر دنیا هم میروم تا چیزی را که میخواهم به دست بیاورم. اصلاً کتانیهای ساقدار آدم را یاد رفتنهای دور و دراز میاندازند. رفتنهایی که پر از شورند و البته پر از رسیدن. در خیالم بعضي روزها این کتانی را میپوشم.
* * *
تمام امروز به رنگهای کتانیها فکر میکردم. در دنیای رنگارنگ ذهنم چرخ میزدم و به کتانیهایی فکر میکردم که پر از حسهاي ناگفتهاند. آنها سادهترین انتخاب برای رفتناند. برای به هدف رسیدن و چشم باز کردن بهروی خواستههای بزرگ. چون به یادت میآورند كه میتوانی بروی تا به آنچه میخواهی برسی.
همیشه یک جفت از این مهربانها در جاکفشی خانه هست. کتانیها حرف نمیزنند. در سکوت مینشینند، اما تمام حرفهای ناگفتهات را میشنوند. از راههایی که میخواهی بروی خبر دارند و تو را به آن راه که در دل آرزو کردهای میبرند.
* * *
گاهی با کتانیهایم حرف میزنم. وقتی از گوشهی خیابان به سمت مدرسه میروم، وقتی زنگ تفریح همراهم میدوند، وقتی روزهای بارانی از من دور نمیشوند، خیس میشوند، اما همراهم میمانند و شریک تمام رفتارهای سرخوشانهام میشوند.
آنزمان میگویم که چهقدر دوستشان دارم و به نظرم دوستان واقعیام هستند؛ دوستاني که همیشه با من هستند و همدم تمام بیحوصلگیها و خستگیها.
* * *
جز کتانیها چه چیزهای دیگری رنگارنگاند؟ البته که خیلی چیزها، اما آنها که رنگارنگاند و ساعتها میشود در موردشان فکر کرد کداماند؟ آنهایی که شبیه به کتانیها باشند. به گمانم مدادهای رنگی هم باید همینطور باشند. میتوانند حالم را نشان دهند و در ذاتشان چیزی دارند که میشود در موردشان حرف زد.
آنها رد به جا میگذارند. ماندگار میکنند. طرحی که با آنها میکشی هیچوقت از یادت نمیرود. همیشه گوشهای از وسایلت و کنار یکی از کاغذهایت هستند. اگر مواظبشان باشی تا آخر با تو میمانند.
* * *
اتفاقها هم گاهی رنگ میگیرند. بنفش میشوند و سبز. خاکستری و سفید. اتفاقها هم مثل کتانیها، مثل مدادهای رنگی، تو را در شرایطی که داری همراهی میکنند. روزهایی بودهاند که کتانیهای خاکستری پوشیده بودم و مدادی که با آن خطخطی میکردم خاکستری بود، اما یک اتفاق سبز تمام حال و روزم را تغییر داد.
یکی از اتفاقهای سبز زندگی، تو هستی؛ سبز و آبی و سفید. تو اتفاق هزار رنگ منی. وقتی ذات رنگها به دست تو باشد دیگر هیچکدام راوی بیحوصلگیها و خستگیها نیستند. با تو تمام رنگها طرح لبخند میکشند. همهی آنها پررنگاند و مرا سر شوق میآورند.
امروز به آفرینشت نگاه میکنم. تمام رنگهای کشف شده و کشف نشده را در خلقتت بهکار گرفتهای. امروز رنگهایی را میبینم که پيش از این ندیده بودم. تو بینهایت رنگ در حافظهی جهان قرار دادهای و دنیا هر روز یکي از آنها را نشانم میدهد.
پاییز فصل رونمایی از رنگینترین تابلوهای آفرینش است. من کتانیهای ساقدار قرمزم را پوشیدهام و از ابتدای صبح، پیاده برای تماشای روز تازه آمدهام.