تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۸۶ - ۰۶:۲۴

کاوه گلستان نوروز 82 کشته شد؛ در عراق و درحالی که داشت عکاسی می‌کرد، 52سالش بود.

50 سالگی برای خیلی از آدم‌ها سنی است که ناهارت را ساعت 2 می‌خوری، خواب بعدازظهرت را می‌گیری و درباره تورم با باجناقت حرف می‌زنی اما کاوه گلستان کمی فرق داشت. همسرش، هنگامه گلستان- که او هم عکاس است- در متنی که خواهید خواند، سعی کرده درباره همین حرف بزند. کاوه در آبادان به دنیا آمد چون پدرش ابراهیم گلستان آن موقع در آبادان کار می‌کرد.

در انگلستان هنر و اقتصاد خواند اما هر دو را رها کرد و رفت سراغ عکاسی. بقیه‌اش را از زبان خودش بخوانید؛ «از سال 50 تا 58 برای مطبوعات و روزنامه‌های داخلی کار می‌کردم، عکاسی مستند و تهیه گزارش‌هایی راجع به مسائل اجتماعی. بعد همان آدم‌هایی که داشتم عکسشان را می‌گرفتم، انقلاب کردند و من در همان مسیر، کار حرفه‌ای‌ام را گسترش و ادامه دادم.

از سال 58 تا الان بیشتر دارم با رسانه‌های خارجی کار می‌کنم، تلاشم این بوده که بتوانم یک جوری نفوذ بکنم توی امپریالیسم خبری موجود در جهان و یک جوری بتوانم صدای مردم خودمان یا واقعیت‌های جامعه‌مان را تا آنجایی که می‌توانم، منعکس کنم. اینها بیوگرافی من بود. خوب بود؟»

هنگامه گلستان:
چند روز پیش توی پارک، پیرمردی را دیدم که تنها نشسته بود، با خودش حرف می‌زد. فکر کردم اگر الان کاوه بود، می‌رفت سر صحبت را باهاش باز می‌کرد‌، ته و تویش را درمی‌آورد که این چه کاره بوده، چی شده و یک فیلم می‌ساخت دربار‌ه‌اش.

یادم هست یک بار دو تایی رفته بودیم الموت برای عکاسی‌. گشتن دور ایران‌، دیدن زندگی مردم ـ مخصوصا توی روستاها ـ و عکاسی از آن‌، کاری بود که کاوه از 18 ـ 17 سالگی شروع کرده بود و بعد که ازدواج کردیم‌، با هم می‌رفتیم‌. در آن سفرمان به الموت هم، یک دهی بود که ما رفتیم کدخدایش را ببینیم. وارد که شدیم دیدیم دارد مثنوی می‌خواند.

سلام و علیک کردیم. گفت بنشینید‌ اول برایتان مثنوی بخوانم؛شروع کرد مثنوی خواندن، ما هم گوش دادیم؛ نزدیک به یک ساعت. بعد کاوه باهاش حرف زد که وضع اینجا چطور است؟ مردم چه‌ جوری‌اند؟ چه کار می‌کنند ؟ طرف بین داستان‌هایی که تعریف کرد‌، گفت: «ما می‌خواستیم یک چاه بزنیم برای این دهمان، پول نداشتیم.

من یک عده از اهالی را جمع کردم، گفتم خودمان می‌رویم تهران کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم‌، می‌‌آییم چاه می‌زنیم‌. آمدیم تهران‌. می‌ایستادیم بر میدان ونک (آن موقع کارگرها می‌آمدند آنجا می‌ایستادند که ببرندشان برای کار). 3 ماه همه‌‌مان کار کردیم، پول درآوردیم و چاه زدیم برای دهمان».

از آن موقع ما هر وقت از میدان ونک رد می‌شدیم‌، کاوه می‌گفت «نگاه کن، این شاید کدخدای یک دهی است‌، آمده اینجا ایستاده»‌. با اینها حرف می‌زد‌... آدم‌هایی که هیچ‌کس طرفشان نمی‌رفت؛ معتادها‌  و  کارگرهای سرگذر. کاوه می‌رفت از اینها عکاسی می‌کرد‌، پای درد دلشان می‌نشست‌. یک عکس دارد از یکی از این بچه‌های ناتوان ذهنی که آنها را می‌آورند می‌گذارند بیمارستان روانی؛ لباس سفید تن این بچه است و روی تخت خوابیده. به من می‌گفت «این یک فرشته است‌، یک فرشته کوچولو».

چیز عجیبی بود کاوه‌.‌.. یعنی فکر می‌کنم همه چیز او بهترین بود (برای من این‌طوری بود)؛  جدیت و اراده‌اش در کار که شاید به بداخلاقی هم می‌کشید‌، علاقه‌اش به آدم‌هایی که همه ازشان روبرگردانده بودند‌، قریحه‌اش در عکاسی‌، در نوشتن‌، نترس بودن‌‌اش‌؛ طوری که هر جا جنگ یا خطری بود او جلوتر از همه آماده بود و سر همین هم جانش را از دست داد.

خیلی از دوستان خودمان به من می‌گفتند اگر تو جلوی کاوه را گرفته بودی‌، اگر با رفتنش مخالفت کرده بودی ـ کاری که زن و بچه ما کردند ـ او الان زنده بود‌. ولی چطور می‌شود جلوی یک نفر را که این‌طور شوق دارد به زندگی‌، گرفت ؟ اینها زندگی کاوه بودند. او تمام سال‌های جنگ را زیر آتش و بمب عکاسی کرد‌، سال‌های انقلاب هم همین‌طور و من هیچ‌وقت فکر نکردم می‌توانم به این آدم بگویم نرو، این کار را نکن.

کاوه شور عجیبی داشت‌. حتی وقتی گوشه‌ای آرام نشسته بود ـ که کم پیش می‌آمد ـ  این را در او می‌دیدی. روان‌شناس‌ها می‌گویند آدم تا وقتی تکه‌ای از کودکی‌اش را دارد‌ ـ یعنی آن را درون خودش حفظ کرده‌ ـ زنده است. وقتی که این را از دست داد روحیه‌اش دیگر مرده است‌.

 کاوه این را داشت‌. من از 18 سالگی‌اش او را می‌شناختم تا 52سالگی که کشته شد‌. هیچ‌وقت هم عوض نشد و به نظر من همین بود که کارش را زنده نگه‌داشته بود‌. همه زندگی را دوست دارند ولی بعضی‌ها با تمام وجودشان زندگی می‌کنند. این‌جور آدم‌ها به همه چیز این زندگی عشق دارند؛ می‌خواهد صدای ساز درویشی سر کوه باشد یا صورت شکسته یک کارگر یا جوانکی در خط مقدم جبهه که ترکشی توی گلویش نشسته است.

شاید به همین خاطر است که  این آدم‌ها وقتی از کنارت می‌روند، از هر چیزی یادشان می‌افتی‌. مثلا من وقتی فلان گل یا بهمان درخت را می‌بینم یاد پدرم می‌افتم ولی در مورد کاوه، آدم از هر چیزی یادش می‌افتد؛ ماه‌، گنجشگ‌، اذان‌، پیرمردها؛ پیرمردهای توی پارک که تنهایند و با خودشان حرف می‌زنند.

برچسب‌ها