قدمهايش را تند كرد. بايد نيمساعته به فرودگاه ميرسيد. تازه مسجد گوهرشاد بود. قدمهايش كند شد. نگاه كرد سمت راست، براي بار آخر سلام داد. دلش نميآمد خداحافظي كند. دنبال كلمات بود. زير لب گفت:
دستكشهايم براي هركسي كه پيدايشان كرد. باد سردي توي چادر مشكياش افتاد. اينپا و آنپا كرد. آمده بود حرفي را بگويد اما حالا داشت ميرفت و هنوز نگفته بود. سرش را به احترام پايين انداخت و رويش نشد بالا بياورد، فرو برد توي شالگردن.
بند كفشهايش باز بود. دوست داشت بگويد. دير شده بود. دستهايش يخ كرده بود. صورتش را چرخاند و از مسجد گوهرشاد گذشت. فرشها را جمع كرده بودند؛ تمام صحن رضوي را دويد.هواپيما بلند شد، از شيشه به بيرون زل زد و سلام داد به شهر، شهري كه مشهدِ او بود.