جاماندههاي اربعين در تلاش هستند لااقل در اين قافله كه در پي همان قافله اربعينيهاست، اسمشان بهعنوان جامانده ثبت نشود. اين چند روز، مشهد ديگر مال مشهديها نيست. مشهد ملي و بينالمللي شده است. ترك و لر و كرد و مازني و فارس و جنوبي و... از شمال و جنوب و شرق و غرب و ميانه خود را به اينجا رساندهاند.
ورودي مشهد از سمت قوچان و ديگر ورودياش از سمت نيشابور، ترافيكي عجيب است. جادهها پر شدهاند از ازدحام پيادههايي كه از راه دور و نزديك و از مبدأهاي متفاوت ميآيند و تنها وجه مشتركشان مقصد نهايي آنهاست؛ مقصدي از جنس عشق كه زن و مرد و پير و جوان و هواي سرد و گرم و پاي سالم و ناسالم نميشناسد.
بين جمعيت كه دقيقتر ميشوم، دستهاي تركزده از شدت سرماي نوجواني15-14ساله كه خودش ميگفت سال سومي است كه ميآيد، توجهم را جلب ميكند. برخي چكمه و كتاني و برخي دمپايي به پا دارند و برخي پاي برهنه را ترجيح دادهاند. به كمپ استقبال از زائر رفتم. غرفه غرفه بود. يك جا براي استراحت و يك جا براي نوشيدني و غذا و يك جا هم براي پزشك و يك جا هم... . و همه به قيمت يك صلوات.
از حاشيه شهر به داخل ميآيم. به ميدان بسيج ميرسم. شب است. بين تاريكي شب و سياهي در و ديوار شهر از پرچمهاي عزا، طلايي گنبد آقا، همه نگاهها را بهخود ميربايد. از اينجا تا حرم كه 15دقيقه بيشتر راه نيست را بايد در حدود يك ساعت و بيشتر از آن بپيمايي. دستههاي عزاداري فوجفوج با علمهاي منحصربهفردشان راه را پر كردهاند و تو بايد از لابهلاي آنها راهت را پيدا كني و به سمت مقصد بروي. به ورودي حرم ميرسم. بابالرضا يا بابالجواد؟! بابالجواد شلوغتر است اما نميتواني از آن بگذري! وارد حرم ميشوم. داخل رواقها پر است از جمعيت عاشق. بايد همينجا در كنار يك صحن جايي براي خودم پيدا كنم و زيارتنامهاي بخوانم!