در دور اول قرار شد کتابها همزمان به پنج استان سفر کنند؛ تهران، قزوین، چهارمحال و بختیاری، فارس و هرمزگان. کتاب جلوی آینه ایستاد. جلدش را صاف کرد. دستی به کلمههایش کشید. صفحههایش را بست. چمدانش را برداشت. راه افتاد و سفر آغاز شد.
او میرفت و میدانست دوستان دیگرش در مسير به او میپیوندند. دوستانی که با آنها در کمیتهي بررسی و انتخاب کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شده بود.
اصلاً این سفر را ادارهي کل آفرینشهای ادبی و هنری کانون پرورش فكري ترتیب داده بود. موجی از کتابهای مسافر در کشور، از این شهر به آن شهر، از این استان به آن استان و از این مرکز به آن مرکز كانون پرورش فكري میرفتند.
کتاب نمیخواست به این حرفها فکر کند که سرانهي مطالعه در کشور پایین است و چه و چه... پس به آنهایی فکر کرد که هرروز سری به کتابفروشی، کتابخانه، قفسهي کتاب، اخبار کتاب و... میزنند.
فکر کتابفروشی، ایده تازهای را به صفحهي فکرهایش آورد؛ «میز فروش!» فکر کرد برنامهي «سفر کتاب» میتواند در کنار نمایشگاه کتابهای خوب و برگزیده، فروش کتاب هم داشته باشد. اینطوری کتابها به خانههای آدمها میروند و چه خریدی بهتر و مهمتر از کتاب! پس میز فروش در استانها پا گرفت.
- دو دریا روبهروی هم
گروهی از کتابهای مسافر به استان هرمزگان رسیدند. قدمزنان به ساحل رفتند. حالا دو دریا روبهروی هم ایستاده بودند؛ دریای آب و ماهی و موج و دریای کتاب و کاغذ و کلمه. میزهای نمایشگاه کتاب چیده شد. سوغات کتابهای مسافر توی دست و زبان بچهها میچرخید.
در روز دوم سفر کتاب در هرمزگان، کتابهای مسافر با کارشناسان کانون پرورش فکری به دانشگاه فرهنگیان بندرعباس رفتند تا در یک کارگاه آموزشی شرکت کنند؛ کارگاه آموزشی کتابخوانی پویا. کتاب خوب میدانست کتابخوانی پویا یعنی چه. هربار که پا به تنهایی آدمها میگذاشت و تنهاییشان را سرشار میکرد از اندیشههای تازه، این را حس کرده بود.
- بفرمایید نقد!
گروه دیگر به استان چهارمحال و بختیاری رسیدند. قرار بود نوجوانان شهرکرد، کتاب «چهل روز عاشقانه»، نوشتهي محمدرضا سنگری را نقد کنند. کتابها خوشحال بودند از اینکه دوست قدیمیشان با دقت خوانده شده بود. مگر یک کتاب چه میخواهد، جز اینکه دستی ورقش بزند و چشمی بخواندش؟ همین!
نشستهای نقد کتاب در چهارمحال و بختیاری داغ بود و پرطرفدار. بچهها کتابها را به آرزویشان میرساندند. نوجوانان شهر «گندُمان» کتاب «لافکادیو» را به نقد و بررسی دعوت کردند.
لافکادیو، این شیر دوستداشتنیِ «شل سیلوراستاین»، روبهروی بچهها نشست و از زندگیاش گفت. از خاطراتش. از غصهها و لبخندهایش.
کتابهای در انتظار خواندهشدن و نقد به شهرستان «فارسان» رسیدند. با هم، صفحه به صفحه، دست به دست بچهها دادند و نمایشگاه شدند.
کتابهای مسافر چند روز هم مهمان نوجوانان کتابخوان در شهر «هفشجان» شدند. بچهها کتابها را میخواندند و کتابها آنها را میبردند به دنیای رازآلود، شگفتانگیز و لذتبخش مطالعه.
- در روستا
چند کتاب به روستاهای چهارمحال و بختیاری رفتند. کتابهای مسافر سوار بر خودروی سیار روستایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به جاده زدند. از میان کوهها و دشتها گذشتند و از رودخانهها عبور کردند.
بچههای روستا برای کتابها آغوش گشوده بودند. چشمها پابهپای کلمهها پیش میرفتند. کتابها ورق میخوردند. دیگر بوی کتاب و کاغذ و کلمه با بوی هیزم و علف و درخت قاتی شده بود. هوا پر از پرواز پرندهها بود و کتابها ورقزنان از روستایی به روستای دیگر میرفتند.
- بوی جوراب، توی کتاب!
گروهی دیگر از کتابهای مسافر با قطار و با یکی از نویسندگان کودک و نوجوان راهی شیراز شدند. آنها با خودشان کتاب تازهاي به شیراز بردند تا از او رونمایی کنند: «بوی جوراب را قرض نده!» این را آقای نویسنده به مهماندار قطار گفت! چون او پرسیده بود: «ببخشید آقای شهرام شفيعي، اسم جدیدترین کتاب شما چیست؟»
قطار به شیراز رسید. قطاری پر از کتاب و کلمه، همراه با آقای نویسنده. آنها به دانشگاه فرهنگیان فارس رفتند. آنجا قرار بود کتابی از آثار آقای نویسنده نقد و بررسی شود: کتاب «جزیرهي بیتربیتها»! نام کتاب اهالی مطالعه را صدا میزد بیایید مرا ورق بزنید. نترسید، بیتربیت نمیشوید.
اعضای کتابخانههای کانون پرورش فکری استان فارس ورق زدند و بیتربیت نشدند. 250 نفر از پسرهای دبیرستان «92 شهید عشایری» شیراز ورق زدند و بیتربیت نشدند. آقای نویسنده شوقی عجیب داشت از دیدار با اینهمه نوجوان عشایر کتابدوست. طوریکه حرف دلش را زد و گفت:
«این برنامه بینظیرترین برنامهای است که تاکنون برای من و کتابهایم برگزار شده است، چه در ایران و چه در خارج از کشور.» حرف دل آقای نویسنده بر دل همه نشست. حرف، چارهي دیگری نداشت؛ از دل برآمده بود. این از صدای بلند دستزدن و نگاه هیجانی نوجوانان پیدا بود.
جشن امضا که شروع شد، آقای نویسنده پشتسرهم توی کتابها، دفترهای خاطرات و برگهها به نام تکتک نوجوانان امضا میکرد. پارسای عزیز، اشکان عزیز، حسین عزیز و... و امضاهای آقای نویسندهي آرامآرام روی کاغذ دراز میکشیدند، چشمهایشان را میبستند، جا خوش میکردند و میرفتند تا یک عمر خاطرهای بشوند از روزی که سلامها، نگاهها، لبخندها، مهربانیها و دلتنگیها بوی کتاب و کاغذ و کلمه گرفته بود. بوی زندگی.
- صحنه کتاب را صدا زد
کتابهای مسافر پا به صحنهي استان قزوین هم گذاشتند. پشتصحنهي نمایش، مربیان کانون پرورش فکری بودند به همراه یک «ماهی رنگینکمان» که از کتاب داستان بیرون آمده بود. او هم آمده بود تا از کتاب بگوید، از دریای مطالعه. دانشآموزان در سالن نمایش مینشستند. نمایش «ماهی رنگینکمان» شروع میشد.
کتابهای مسافر، بچهها را از دریچهي نمایش به تماشای دنیای کتاب بردند. حالا دیگر بچهها هم وارد صحنه شده بودند و نقششان را اجرا میکردند؛ با خواندن کتاب، با دیدار از نمایشگاه کتاب، با خرید کتاب، با نقد و بررسی کتاب. دیگر ماهی رنگینکمان دل به دریای کتابها زده بود، به دریا دریا کتاب و موجموج آشنایی با دنیایی تازه و بکر.
- من قطاری دیدم روشنایی میبرد
قطار کتاب به استان تهران رسید. مستقیم خودش را به اولین ایستگاه مترو رساند. در مسیر مترو کتابهای مسافر، ایستگاهشماری میکردند تا به مرکز علوم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برسند. اعضای کتابخوان مرکز علوم، آداب پذیرایی از مهمان را چه خوب بلد بودند.
چه خوب گرد خستگی را از چهرهي کتابها پاک کردند. صندلی گذاشتند، میز گذاشتند، چای آوردند تا کتابهای تازه از راه رسیده کمی بنشینند. قطاری که کتابها را به مرکز علوم آورده بود، کوپهکوپه علاقهاش به مطالعه بیشتر شده بود و حالا خودش میخواست در معرفی و برگزاری برنامهي «سفر کتاب» سهمی داشته باشد.
شاید سهراب سپهری چنین قطاری را در عبور از راهآهن دیده بود که گفت: «من قطاری دیدم روشنایی میبرد...» پس قطار سوت بلندی کشید و نام کتابها، خبر نمایشگاه کتاب، قصهگویی کتابها و قصهي «سفر کتاب» کوپه به کوپه و کوچه به کوچه چرخید.
مرکز علوم 20روز از کتابهای مسافر پذیرایی کرد، بیآنکه صفحهای خم به ابرو بیاورد، یا جلدی تا بشود. مرکز علوم آداب پذیرایی از کتاب را خوب بلد بود.
- گشت در دشت کتاب
قطار کتاب از مرکز علوم خداحافظی کرد و به مرکز شمارهي 9 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان تهران رفت. آنجا که یک دشت بزرگ، اما خالی انتظارش را میکشید. کتابها از قطار پیاده شدند. توی دشت دویدند. دراز کشیدند. خندیدند. آواز خواندند و شدند دشت بزرگی پر از کتاب.
دانشآموزان مدارس و اعضای کانون پرورش فكري هرروز توی دشت گشت میزدند و کتاب میخواندند، کتاب میدیدند، کتاب میخریدند، کتاب میشنیدند. دشت کتاب به صدای خواندن بچهها دل سپرد و دلش روزبهروز بزرگتر شد. حکایت دلدادگی دشت کتاب در همهي استانها پیچید. دشتی به نام کتاب و به گسترهي ایران.
* * *
اولین دور «سفر کتاب» به پایان رسید. کتابها خوشخبر از سفر بازگشتند. به درون قفسهها رفتند تا چند هفته بعد به دور دوم سفر و به پنج استان دیگر بروند. به سیستان و بلوچستان، خراسان رضوی، بوشهر، گلستان و خراسان جنوبی.