به عبارت ديگر، تمام داستان بايد در ذهنم باشد و فقط جاهاي خالي را پركنم. ولي كمكم ياد گرفتم كه نميتوانم اينشكلي بنويسم. وقتي نوشتن رمان را آغاز ميكنم، داستان، خودش خودش را مينويسد.
مهمترين چيزي كه فهميدهام اين است كه بايد بدانم در چند فصل اول قرار است چه اتفاقاتي بيفتد. بايد در سرم داشته باشم كه چه شخصيت يا شخصيتهايي در داستانم خواهم داشت و آنها را در موقعيتي قرار دهم و اولين فصل را بنويسم.
بعد داستان، بهنوعي زندگي خودش را آغاز ميكند. من مكان و آدمها را خلق ميكنم و بعد مينشينم و تماشا ميكنم كه چه اتفاقي برايشان ميافتد.
براي ضبط ايدههايم يك دفترچه دارم كه همهچيز را در آن يادداشت ميكنم. گهگاه هم به سراغش ميروم و سعي ميكنم مرتبش كنم.
براي مثال همهي اصطلاحهايي را كه ميخواهم ازشان استفاده كنم در يك صفحه ميگذارم و همهي ضربالمثلها يا ترانهها يا ايدههايي براي نوشتن يا چيزهايي شبيه اين را در صفحهاي ديگر.
خيلي وقتها مثلاً دارم كارهاي خانه را انجام ميدهم و بعد بهسرعت به طرف دفترچهام ميروم و چيزي را در آن يادداشت ميكنم كه همان لحظه داشتم به آن فكر ميكردم. همان وقتي كه به ذهنم خطور ميكنند ثبتشان ميكنم، چرا كه متوجه شدهام خيلي راحت از يادم ميروند.