انار در پاییز متولد میشود و ماه روز به روز کامل میشود. چهارفصل همیشه در گردشند. همیشه بهار اول از راه میرسد. بارانهای بهاری و پاییزی به نوبت میبارند. در زمستان به برف فرمان بارش میرسد. به آدمبرفیها فرمان زنده شدن و بعد از آن دستور آب شدن.
همهچیز بر نظمی طلایی استوار شده است. ما بهاندازهای که باید رشد میکنیم. بهقدری که باید میبینیم. بهاندازهای که برنامهریزی شده میشنویم و میخوانیم.
ما دقیقاً بهوقت متولد میشویم و تمام دنیا بر قاعدههای دقیق میچرخد. تقسیمهای سلولی، جابهجایی الکترونها وپروتونها، مواد تشکیلدهندهی اشک، ترکیب دقیق عناصر هوا، همهچیز مبنایی علمی و نقشهای حسابشده دارد.
* * *
من تو را بر اساس این نظم میشناسم.
* * *
حتی وقتی زلزله میآید، وقتي دریا توفانی میشود يا سیل میآید؛ وقتی رعد و برق میزند يا حتی وقتی كه بهنظر میرسد برفی ناگهانی باریده است و تصور كنيم چیزی خارج از برنامه آمده و این نظم همیشگی را به هم ریخته، حتی تمام این بهظاهر «ناگهان»ها هم وقتی از بالا نگاه میکنی، بر روی نقشهی بزرگ خدا درست جای خودش ایستاده است.
* * *
من تو را براساس این ناگهانهاست که میشناسم.
* * *
روزها را میشمارم. آنها را مینویسم. در تاریخهای نوشته شدهی روزها، در دفترچهی یادداشتهای روزانهام، برای هر روز فکری کردهام. حتی فکرها را مینویسم. خوابها را هم. برنامههای روزانه را یادداشت میکنم و ایدههایی که برای ماههایی دیگر دارم. به خودم مطمئنام. فکر میکنم اگر همهچیز طبق برنامهی من پیش برود به چیزهایی که میخواهم میرسم.
بر تابلویی که روی دیوار زدهام هدفها را با پونز سبز رنگ، مسیرها را با پونز سفید و خطرهاي احتمالی را با پونز زرد علامتگذاری کردهام.
بر تابلوی روی دیوار همهچیز درست پیش رفته است. حتی تلاش کردهام چیزهای غیردقیق را هم یادداشت کنم. تلاش کردهام بر تابلو بنویسم که اگر چه اتفاقی بیفتد، ممکن است چه چیزی چند روز عقب و جلو شود. تلاش کردهام همهچیز را پیشبینی کنم. احساس میکنم باهوش و قدرتمندم. احساس میکنم کافی است خودم فرمان چیزها را به دست بگیرم تا به آن سمتی که میخواهم بروم.
احساس میکنم تصمیمهای من، برنامههای من، هدفگذاریهای من است که تعیین میکند من چگونه به همهی آن چیزی ميتوانم برسم که دلخواهم است.
بالای آن تابلو، عکسی از خودم در حال خندیدن چسباندهام.
* * *
پدربزرگ از دنیا میرود. در لحظهای که بر تابلوی من پیشبینی نشده است، اما اين رويداد، در نقشهی خداوند، درست سر وقت اتفاق افتاده است. پدربزرگ از دنیا میرود. در لحظهای که من در تمام برنامهریزیها و در نظر گرفتن خطرهاي احتمالیام و اتفاقاتی که پیشبینی کردهام، در هیچکدام از آنها آن لحظه نیست.
در لحظهای کاملاً غمناک و عجیب و نامنتظر، وقتی که نمیتوان آن را در هیچ تقویمی از قبل علامت زد، اين اتفاق رخ ميدهد. زمانی که هیچجوره قابل پیشبینی کردن نیست.
برف نیست که در زمستان ببارد تا توی برنامهات آن را پیشبینی کنی. شب نیست که بعد از روز بیاید. خورشید نیست که بهوقت غروب کند. اگر چه پدربزرگ تمام اینها بود. با برفی بر روی سرش و خورشیدی در چشمهایش و شبی در زمانی که آن چشمهای خورشیدی را بست.
* * *
مجبور میشوم همهچیز را روی تابلو تغییر بدهم. روزها را جابهجا کنم. هدفهای کوتاهمدت را کمی تغییر دهم. برنامههای روزانه را عوض کنم. حالم بعد از رفتن پدربزرگ خوب نیست. طوری که احساس میکنم نظمی که میشناختم به هم ریخته است. صبح که بیدار میشوم بهاندازهی غروبی زمستانی دلم گرفته است.
* * *
من تو را در این غروبهای زمستانی ميشناسم؛ غروبهايي که صبحها از راه میرسند. تابلوی بزرگ من، تنها یک قطعهی کوچک از پازل منظم و بینهایت توست و من به پازل تو ایمان دارم.