یک نفر آنجا برایم میفرستد گل
مینویسد روز شادت، شادتر بادا
(آدمک هم باز میگردد
با لبی از بوسه نمناک و نگاهی شاد)
مینویسد: مادرت کو؟
مینویسم: مادرم خواب است
باز میپرسد:
هیچکس اندازهی من دوستت دارد؟
(ناگهان در صفحهی من برف میبارد
آدمک هم بازمیگردد، ولی غمگین)
مینویسد باز: سرنوشت است این
مینویسم:
پس چرا رفتی به لندن؟
پس چرا تنها شدم من؟
(آدمک هم میرود با
«پس چرا رفتی به لندن؟
پس چرا تنها شدم من؟»
آدمک اخموست)
مینویسد: دورم از تو دور
دوستت دارم ولی
مجبور بودم درک کن، مجبور
مینویسم من هم
دوستت دارم، ولی کمکم خداحافظ
کو روپوشم؟
دیر دارد میشود
مینویسد که
نکن هرگز فراموشم
بعد
میفرستم آدمک را با گل و لبخند و بوس و ناز
تا پدر امروز را بهتر کند آغاز