اين داغ آنچنان بر روح و جسم آنها نشسته كه برخي همچنان براي عزيزانشان مراسم سالگرد ميگيرند. يكي از آنها «ميرزا باقر باقريصدر»، پدر «فتانه» است؛ مردي 89ساله كه همين چند روز قبل در خانهاش مراسمي براي بيست و چهارمين سالگرد درگذشت دخترش برگزار كرد. با اينكه سن و سال زيادي دارد و به سختي ميتواند حرف بزند، اما اينكه تاريخ دقيق حادثه و جزئيات آن روز را كاملا بهخاطر دارد، برايمان عجيب است. تنها زندگي ميكند و با او در خانهاش در خيابان مختاري ملاقات كرديم. در جريان گفتوگويمان هر وقت كه اسم دخترش به ميان ميآيد گريه ميكند و كنترلش را از دست ميدهد. او در گفتوگو با همشهري از رنجي كه طي اين سالها كشيده ميگويد.
- آقا ميرزا، از روز حادثه صحبت كنيد. آخرين باري كه دخترتان را ديديد چه زماني بود؟
هنوز همهچيز را به ياد دارم. شب قبل از حادثه بود كه فتانه گفت فردا با بچههاي مدرسه ميخواهد برود اردو. گفت ميخواهيم برويم كوه. نميدانم چرا من دلم شور ميزد. مخالفت كردم و گفتم نرو. اما او اصرار كرد و گفت ميخواهم بروم. مادرش وسايلش را جمع كرد. برايش خوراكي گذاشت. فكر ميكرديم به او خوش ميگذرد. روز حادثه براي نماز بيدار شده بودم كه فتانه را ديدم آماده شده بود كه برود. با اينكه راضي به رفتنش نبودم اما از خوشحالياش، خوشحال بودم. من رفتم دستشويي اما وقتي برگشتم دخترم رفته بود و من نتوانستم ديگر او را ببينم.
- چطور متوجه شديد كه براي دخترتان حادثهاي اتفاق افتاده است ؟
چند ساعت بعد از رفتن دخترم سوار موتورم شدم و به مغازهام رفتم. من چراغ و سماورساز بودم. مشغول كارم بودم اما دلم شور ميزد تا اينكه از مدرسه تلفن كردند و گفتند بيا اينجا. دلشورهام بيشتر شد و خيلي سريع رفتم مدرسه. آنجا غوغايي بود. همه خانوادهها جمع شده بودند. آنجا بود كه فهميدم مينيبوس تصادف كرده و بچهها كشته شدهاند. بعد رفتيم پزشكي قانوني. من را بردند سردخانه تا دخترم را نشان دهند. ديدم فتانه نه زخمي روي بدنش است و نه چيزي. انگار كه خوابيده بود. دخترم 16سال و يكماه و 5روز سن داشت.
- چند فرزند داشتيد و چطور توانستيد با از دست دادن دخترتان كنار بياييد؟
ثمره زندگي من فتانه بود. او تنها فرزند و دلخوشيام بود. بعد از فوت او، همسرم بيمار شد و هرگز خوب نشد. من 19سال از او پرستاري ميكردم. هر روز غصه خورديم. ناراحتي كرديم و گريه كرديم. همسرم گفت اين خانه را نميخواهم. اينجا را بفروش و برايم خانه ديگري بخر، چون جاي دخترم در خانه خالي بود. تا اينكه همسرم هم 5سال قبل فوت شد و من را تنها گذاشت. حالا من با عكس همسر و دخترم زندگي ميكنم.
- درباره فتانه صحبت كنيد. چه خصوصياتي داشت؟
در مدرسه شاگرد ممتازي بود و بهخاطر همين او را به اردو بردند. علاوه بر اين او دختر مومني بود و خيلي خوب قرآن ميخواند.
- در اين مدت آيا درباره علت حادثه پيگيري كرديد؟
ظاهرا 2مينيبوس بچهها را به اردو برده بود. براي يكي از مينيبوسها اتفاقي نيفتاد و مينيبوسي كه دخترم در آن بود، تصادف كرد. چون اين ماشين قديمي بود و رانندهاش بهخاطر كهولت سن نتوانسته بود آن را كنترل كند. وقتي ميخواست خيابان ولنجك را به طرف پايين بيايد، ترمزش بريده و به ديوار برخورد كرده بود. آنقدر صداي برخورد مينيبوس به ديوار زياد بود كه خيليها فكر كرده بودند بمب تركيده است. قبل از اين حادثه هم چند مرتبه در اين خيابان بهخاطر شيب زياد تصادف شده و چند نفر كشته شده بودند اما هيچكس به حال اين خيابان فكري نكرده بود، تا اينكه بچههاي ما اين بلا سرشان آمد.
- آيا بعد از اين حادثه از مسئولان وقت كسي براي دلجويي پيش شما آمد؟
آموزش و پرورش براي بچهها ختم برگزار كرد و به ما تسليت گفتند. به من گفتند دخترت فوت شده بفرما پولش را بگير. ميخواستند به من ديه بدهند و پول خيلي كمي بود. من گفتم دخترم را ميخواهم. گفتند حادثهاي است كه اتفاق افتاده و نميشود كاري كرد. در ختم دخترم همهچيز بود و فكر ميكردم دولت برايمان ختم گرفته و هزينه كرده است. خوشحال شدم و فكر كردم كه به فكر ما هستند اما بعد كه پرسيدم فهميدم چند نفر خير اين كار را كردند و دولت برايمان هيچ كاري نكرده است. وقتي چهلم دخترم گذشت ديگر هيچكس سراغي از ما نگرفت.
- اگر به 24سال قبل برگرديم آيا اجازه ميدهيد كه دخترتان به اين اردو برود؟
من از اولش هم راضي نبودم برود. چون به دلم بد آمده بود. چون خطرناك بود. فقط همين دختر را داشتم. براي من جواهر بود. دختر با حجاب و مومني بود. يكي از دوستانش خواب ديده بود كه فتانه به او گفته بود به پدر و مادرم بگو زياد غصه نخورند و ناراحت نباشند. جايم خيلي خوب است. من راحتم. اما من دائم از آن روز ناراحتم و گريه ميكنم.
- آيا خاطرهاي از دخترتان به ياد داريد ؟
حدود 7سال قبل از اين حادثه براي خريدن خط تلفن ثبت نام كرده بودم. من در مغازهام خط تلفن داشتم اما در خانه فقط يك گوشي داشتيم و منتظر وصل شدن خطمان بوديم. دخترم دوست داشت با تلفن صحبت كند و وقتي در خانه بود گوشياي را كه خريده بوديم برميداشت و وانمود ميكرد كه با من حرف ميزند.
عاشق تلفن بود. من هم رفتم مخابرات و گفتم اگر ميشود محبت كنيد خط تلفن ما را بعد از 7سال بدهيد. گفتند بايد صبر كنيد. اما تا زماني كه او زنده بود خط تلفن خانهمان وصل نشد و چندماه بعد از فوتش بالاخره به ما تلفن دادند اما ديگر فايدهاي نداشت. چند سال بعد هم يك نفر فريبم داد و مغازهام را از چنگم در آورد و چون بيمه نبودم حالا فقط با يارانهاي كه ميگيرم زندگي ميكنم. اما همه اينها بازيهاي روزگار است. خدا براي من بس است.