اصلاً مگر ميشود انساني به اين مهرباني و خنداني كه بيش از 30سال براي شادكردن كودكان و نوجوانان، زير ميزها و پشت مبلها و هرجاي ديگري قايم شده و به عروسكها جان داده، ناگهان بيجان شود؟
حالا كه اين يادداشت را مينويسم، چند روزي از اين خبر گذشته، اما هنوز باورم نميشود و هنوز هم بغضي نتركيده آزارم ميدهد. او را چندباري از نزديك ديده بودم و ميشناختم. از اينكه ناشناس باشد لذت ميبرد.
ميگفت از اين موضوع خوشحال است كه وقتي بهعنوان ميهمان در دورههاي گوناگون جشنوارهي فيلمهاي كودك و نوجوان حضور پيدا ميكند، ميتواند برخلاف بازيگران شناختهشده كه ميهمان جشنواره هستند، لابهلاي بچهها بنشيند و فيلم ببيند. ميگفت بقيه اين شانس را ندارند.
يادم است در گفتوگوي آبانماه امسال با هفتهنامهي «چلچلراغ» گفته بود كه حتي اجازه نداده پسرهايش تا هفتسالگی بفهمند اوست كه کلاهقرمزی را میگرداند. ميگفت نمیخواسته رؤیایشان در مورد کلاهقرمزی از بین برود. هرچند روزی هم که فهمیدند، بسیار خوشحال شدند و از همان زمان تا حالا نسبت به کلاهقرمزی حسي برادرانه دارند.
ميگفت گاهي سراغش را میگیرند، دلتنگیام را برای او میفهمند و منتظر لحظهای میشوند تا کلاهقرمزی بیاید و من ببینمش و ببوسمش. ميگفت ميدانند كه در واقع او سه پسر دارد؛ ارشيا، سياوش و كلاهقرمزي.
براي همين ايرج طهماسب و حميد جبلي در يادداشت مشتركشان به ياد او نوشتند: «پشت عروسکها خود را پنهان کرد تا به ما آموزش دهد که میتوان کار خوب انجام داد و دیده نشد.»
«دنيا فنيزاده»، از همان دوران نوجواني و در دبيرستان به پيشنهاد يكي از دوستهاي پدرش كه از علاقهي او به كار عروسكي باخبر شده بود، به عروسكگرداني روي آورد. او كارش را در تلويزيون با برنامهي عروسكي «چتر با آواز باران» در سال 1364 شروع كرد و عروسكگردان و خوانندهي ترانههاي يكي از جوجههاي برنامه بود. پس از آن هم در برنامهي «زاغچهي كنجكاو» به كارگرداني «رضا فياضي» حاضر شد.
حوالي سال 1370 بود كه براي تمرين بيشتر عروسكگرداني، به مركز تئاتر عروسكي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان در پارك لاله رفت. آن سالها با خواهرم «نسترن مولوي» همدوره بود. خواهرم در همهي اينسالها از مهارت او برايم تعريف ميكرد و ميگفت دنيا آنقدر قوي بود كه ميتوانست از يك چوب خشك هم بازي بگيرد و برايش شخصيت خلق كند.
همان دوران بود كه در برنامهي «صندوق پست» با اجراي ايرج طهماسب حاضر شد و به برخي از عروسكهاي تازهوارد برنامه و عروسكهاي «جغجغه» و «فرفره» جان ميداد. از همانجا بود كه پديدهاي بهنام كلاهقرمزي خلق شد. عروسك كلاهقرمزي در واقع فقط براي يك برنامه آماده شده بود و در اصل، عروسك يك مورچه بود كه در همان برنامهي چتر با آواز باران حضور داشت.
«مرضيه محبوب»، آن مورچه را از آرشيو صدا و سيما درآورد و با كمي تغيير به كلاهقرمزي تبديل كرد. قرار بود عروسك كلاهقرمزي براي يك قسمت در برنامه حضور داشته باشد و كفشهاي آقاي مجري را واكس بزند و برود. اما از همان لحظه كه وارد شد، مهرش به دل همه نشست و با حركتهايش و نوع حرفزدنش در برنامه ماندگار شد.
بعد هم كلاهقرمزي بهعنوان يك برنامهي مستقل به كار خود ادامه داد و كمكم فيلم سينمايي «كلاهقرمزي و پسرخاله» از راه رسيد و روز به روز اين عروسك را در بين همهي نسلها محبوب و ماندگار كرد. حالا حدود 25 سال است كه پسر او محبوبترين عروسك ايران است.
اما كار دنيا فنيزاده در اين 30 سال، فقط محدود به كلاهقرمزي نبوده و به عروسكهاي بسياري در برنامههاي تلويزيوني و فيلمهايي مثل «گربهي آوازهخوان»، «نخودی»، «خاله قورباغه»، «بز زنگولهپا»، «هادی و هدی»، «خاله عنکبوت»، «موشنمکی»، «جغجغه و فرفره» و «جینگیل و فینگیل» حضور داشت.
هرچند كه خودش ميگفت چون هيچكدام از اين كارها تداوم كلاهقرمزي را نداشت، هميشه برايش كلاهقرمزي چيز ديگري بوده است. ميگفت بیتاب بودن كلاهقرمزي مثل خودش است. ميگفت سعی میکند مثل کلاهقرمزیِ صادق، او هم راستگو باشد. چون كلاهقرمزي منطق ندارد و هرچیزی را که دوست دارد، میگوید.
در كنار «مارك بنش» و «توماس ايسلت» و پت و مت/ عكس: حامد ملكپور
او دنياي عروسكها بود و تا جايي كه ميدانم، او به همهي عروسكهايش جان داد، به جز يك عروسك؛ عروسك عروسي كه از پنج سالگي آن را داشته و ميگفت او خانم است و عروس شده و اگر با او بازي كند، لباسش خراب ميشود.
آخرينباري كه او را از نزديك ديدم، سه سال قبل و در بيست و هفتمين جشنوارهي فيلمهاي كودك و نوجوان اصفهان بود. يادم است در نشست خبري كارگردان و تهيهكنندهي مجموعهي «پت و مت» در انتهاي سالن و كنار هم نشسته بوديم.
برايم شگفتانگيز بود كه چهقدر متواضع است. او عروسكگردان محبوبترين عروسك ايران بود و بهنوعي همتراز «مارِك بِنِش»، كارگردان و عروسكگردان «پت و مت». اما در انتهاي سالن، ساكت و آرام نشسته بود و لبخند ميزد و از راه دور عروسكهاي پت و مت را نگاه ميكرد.
در ميان نشست او هم بهعنوان يكي از ميهمانهاي نشست، با آن دو حرف زد و وقتي آنها فهميدند او كيست، در پايان برنامه عروسكهاي اصلي پت و مت را كه يادگار «لوبومير بنش»، پدر مارك بنش و خالق و كارگردان اصلي پت و مت بود، به دست او دادند تا با آنها عكس بگيرد. يادم است دستها و صدايش ميلرزيد. با صداي لرزان و مخلوطي از هيجان و خنده ميگفت نكند از دستش بيفتند... نكند آنها را خراب كند...
بعد از آن جشنواره ديگر قسمت نشد او را ببينم. قرار بود دو سال قبل براي دوچرخه با او گفتوگو كنم، اما درگير كار توليد كلاهقرمزي بود و فرصت نداشت. بعد هم ديگر رويم نشد در دوران بيماري مزاحمش شوم.
حالا حسرت گفتوگو با او براي هميشه روي دلم ميماند و هروقت كه اتفاقي به تلگرامش (كه نزديك يك ماه است به آن سر نزده) برخورد كنم، بغض و حسرتي آزارم خواهد داد. حالا هربار كه به هشتم ديماه برسم يادم ميافتد كه اين روز، روزي است كه «فروغ فرخزاد» پا به دنيا گذاشت و دنيا فنيزاده، رخت سفر بست.
* * *
به ناچار در اين يادداشت از فعلهاي ماضي استفاده كردم، اما در هيچكجاي آن او را «زندهياد» خطاب نكردم. آخر او كه تنها يادش زنده نيست. او براي هميشه در كالبد عروسكهاي دوستداشتنياش و البته كلاهقرمزي زنده است و هميشه ميتوانم او را زير ميزها و پشت مبلها و هرجاي ديگري ببينم كه قايم شده و ميخندد.
تقدیر در افتتاحیهي بیست و هفتمین جشنوارهي بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان/ عكس: حامد ملكپور
در پشت صحنهي فيلم «كلاهقرمزي و پسرخاله»