تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۸۶ - ۱۱:۲۲

ایمان جلیلی: «زندان اوین» از بیرون جای ترسناکی به نظر می‌رسد؛ برای همین هم هست که آدم همه‌اش کنجکاو است که بداند پشت آن دیوارهای بلند چه می‌گذرد.

 اما از در بزرگ آهنی بازداشتگاه که تو بروی، باورت نمی‌شود زندان است؛ یک محوطه خیابان‌بندی شده بسیار بزرگ با درختان بلند و صدای آبی که انگار از همان نزدیکی‌ها رد می‌شود.

 محوطه زندان آن قدر بزرگ است که باید برای رسیدن به اندرزگاه 7 آن، مینی‌بوس سوار شوی. خیابان‌ها همین طوری دامنه کوه را دور می‌زنند و بالا می‌روند و تو می‌توانی در مسیر چیزهایی ببینی که اصلا شبیه تصورات‌ات نیست.

 اینجا همه چیز دارد؛ از مدرسه و بیمارستان بگیر تا آهنگری و نانوایی و حتی شیرینی‌فروشی! اولش قرار بود این گزارش، حال و روز جوانانی را نشان بدهد که در زندان اوین هستند؛ منتها بنابه دلایل امنیتی، امکان وارد شدن به داخل بند وجود نداشت. برای همین خود زندانی‌ها درباره محل زندگی‌شان و کارهایی که در طول روزهای حبس انجام می‌دهند حرف زدند. لابه‌لای صحبت‌هایشان نکته‌های جالبی وجود داشت که خواندنی به نظر می‌رسید.

اندرزگاه 7 اوین، جایی است که زندانیان چک، مهریه، سرقت، کلاه‌برداری و این جور جرائم را در آن نگهداری می‌کنند. اندرزگاه برای خودش محوطه کوچکی دارد که با یک در آهنی بزرگ از فضای زندان جدا شده. داخل محوطه چند نفری مشغول قدم زدن هستند.

کمی آن‌طرف‌تر کارگرها دارند دیوار یک سوله نیمه‌کاره را سیمان می‌کنند و در فاصله‌ای نه چندان دور، چند تا جوان پا به توپ شده‌اند و گل کوچک بازی می‌کنند. یک استخر هم در ضلع غربی اندرزگاه وجود دارد که آبش را تازه خالی کرده‌اند. در اتاق افسر نگهبانی سالن، چند نفری با هم گپ می‌زنند. یکی‌شان که یک دست گرمکن ورزشی به تن کرده، تا قیافه‌ات را می‌بیند با تعجب از سرباز حفاظت می‌پرسد: «این دیگر از کجا آمده؟ از تنب بزرگ و کوچک گرفتیدش؟»

اینجا نمی‌شود زندانی را از غیر زندانی تشخیص داد چون همه لباس شخصی دارند. مرد میانسالی که توی اتاق رئیس‌بند نشسته، توضیح می‌دهد که اینجا خیلی از کارها بر عهده خود زندانی‌هاست. خود او هم کارهای دفتری بند را انجام می‌دهد. این اتاق جایی است که زندانی‌ها را یکی‌یکی می‌آورند؛ کسانی که هر کدام برای خودشان دنیای عجیب و غریبی دارند.

مثل خانه مجردی
29 سالش است و لاغر اندام. اولش کمی خجالتی می‌زند ولی بعد که سر صحبت باز می‌شود، حسابی باهات گرم می‌گیرد. اسمش آرین است و به جرم مشارکت در کلاه‌برداری، 8 سال زندانی شده. الان هم 2 سال از تمام شدن مدت حبسش می‌گذرد ولی چون 69 میلیون تومان بدهی دارد و همدست‌هایش هنوز فراری‌اند، فعلا اینجا ماندگار است. خودش می‌گوید در واقع گروگان آنهاست.

 آرین الان در کارگاه خیاطی کار می‌کند؛ «7.5 صبح بیدار می‌شویم، ساعت 8 می‌رویم سرکار. نزدیک ظهر، یکی دو ساعت استراحت می‌کنیم و ناهار می‌خوریم و بعد دوباره تا 4.5 می‌رویم سرکار.

 4.5 هم معمولا فوتبالی می‌زنیم تا ساعت 6 که وقت آمار است». بعد از آمارگیری دیگر کسی حق خارج شدن از بند را ندارد. برای همین بیشتر زندانی‌ها تا ساعت 10 که وقت خاموشی است به کارهای شخصی‌شان می‌رسند. این طوری که آرین می‌گوید در هر اتاق این بند، بین 10تا15 نفر زندگی می‌کنند؛ «اتاق‌هایمان درست مثل خانه‌های مجردی است. در هر اتاق تلویزیون داریم، یخچال داریم، فرش داریم، تلفن داریم و... نفرات هراتاق را هم وکیل بند با مشورت بچه‌ها انتخاب می‌کند».

آنها اینجا کلاس‌های مختلفی دارند که می‌توانند وقتشان را آنجا بگذرانند؛ از کلاس‌های حسابداری و زبان بگیر تا موسیقی.  باشگاه بدنسازی، میز پینگ‌پنگ و سالن فوتسال را  به اینها اضافه کنید و از همه مهم‌تر استخر را که امکان استفاده از هر کدامشان در فصل تابستان به مدت 2 ساعت در روز برای هر سالن وجود دارد.

 آرین بعد از این تعریف و تمجیدهایی که از وضعیت زندگی‌شان در اینجا می‌کند، می‌رود سراغ درددل‌هایش؛ درددل‌هایی که با مشکل غذا شروع می‌شوند؛ غذا قبلا خیلی خوب بود ولی الان 2ماه است که خراب شده.  آرین می‌گوید بدترین درد اینجا دوری از خانواده است.

 او که یکدست مشکی پوشیده، بغضش می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «از سال 82 مرتب می‌رفتم مرخصی ولی این دفعه که پدرم مریض شده بود، کارم جور نشد و نتوانستم بروم بیرون، تا اینکه 2 روز پیش پدرم فوت کرد». همسر او هم وقتی که به زندان افتاده، از او جدا شده.

کی گفته من دزدم؟
183 تا شاکی دارد؛ «اولش رفتم ندامتگاه کرج. به قول ماها آنجا آخر دنیاست؛ جایی که بروی تویش، دیگر امید برگشت نیست. الان هم برای کار آمده‌ایم اینجا». راست می‌گوید. معمولا سارقین را یکراست می‌برند ندامتگاه کرج. اما او بعدا درخواست کار داده و به اوین منتقل شده تا در کارگاه خیاطی کار کند؛ «ما توی بند کارگری هستیم. لباس‌ می‌دوزیم؛ لباس‌های نظامی و بیمارستانی را، برجی 30 تومان هم حقوق می‌دهند».

 او اصلا خیاط است و قبل از زندان توی یک تولیدی لباس کار می‌کرده. الان هم 5سال و 6 ماه است که به جرم کیف‌قاپی زندانی است.

 می‌گوید قبلا زیاد از جلوی زندان قصر رد می‌شده و همیشه با خودش فکر می‌کرده که آدم‌های آن تو چه جوری زندگی می‌کنند؛ «تصورم این بود که یک عده با لباس زندان دستشان را از لای نرده می‌آورند بیرون و از زندانبان غذا می‌گیرند ولی وقتی آمدم این تو، دیدم اینجا خیلی بهتر از آن چیزی است که توی فیلم‌ها نشان می‌دهند». او آخرین فرزند یک خانواده 14 نفری است و از آن آدم‌های همیشه شاکی.

داستان جالبی برای زندانی شدنش درست کرده؛ «همه‌اش فکر می‌کنم من الان چرا اینجایم؟ آش نخورده و دهن سوخته آقا! من سرباز بودم، یک روز همین جوری کار داشتم، رفتم اداره آگاهی. یکی از بچه محل‌هایمان را آورده بودند آنجا به جرم کیف قاپی. او هم تا مرا دید سروصدا راه انداخت که این، هم جرم من است. بعد هم که ما را گرفتند چون قیافه‌ام شبیه هم‌جرم بچه محلمان بود، همه شاکی‌ها علیه من شهادت دادند و ما را انداختند این تو».

مرغ زیرک گر به دام افتد...
4 میلیون پول نقد دزدیده. 5/1 میلیون تومان هم دیه دارد که باید بدهد. دو تا قرار شرارت هم توی پرونده‌اش دیده می‌شود. با این همه جرم، وقتی زندانی شده، 25 سالش بوده. الان هم که 3 سال است اینجا زندانی است.

 خوبی‌اش این است که سعی نمی‌کند دروغ بگوید یا برای خلاف‌هایش دلیل بتراشد. غلام قبلا در تهران موبایل می‌فروخته و این طوری که خودش می‌گوید درآمدش آن قدر خوب بوده که هم خانه اجاره کند، هم به خودش برسد و هم پس‌انداز کند؛ «پول را که بر می‌داشتم اصلا به این فکر نمی‌کردم که گیر می‌افتم. چه می‌دانستم آخرش این جوری می‌شود!».

او تا دلت بخواهد سابقه زندان دارد؛ «توی سربازی 3-2 باری افتادم زندان. زندان جیرفت بودم، زندان اراک بودم ولی اینجا یک چیز دیگر است. زندانی‌هایش گلچین شده‌اند. توی هر اتاقش تلفن دارد و... زندگی کردن اینجا راحت است، فقط خانواده‌هایمان اذیت می‌شوند». او در طول چند سالی که اینجا بوده، فقط 2 بار خیابان را دیده، آن هم وقتی که برده‌اندش دادگاه؛ «می‌دانی؟ زندگی با آدم‌هایی که نمی‌توانی تحملشان کنی خیلی سخت است. دعوا که نمی‌شود کرد، باید بسازی یک جوری».

غلام حالا با توجه به بروبازویی که دارد به عنوان انتظامات سالن انتخاب شده؛ «شب‌ها از ساعت 2 تا 8 پاس می‌دهم؛ اتاق‌ها را سرکشی می‌کنم که اتفاقی نیفتد». هر سالن 4 تا ناظر دارد؛ 2تا برای روز و 2تا برای شب. می‌گوید: «مرغ زیرک گر به دام افتد تحمل بایدش». 

آقای اعتماد به نفس
او بدون شک عجیب‌ترین زندانی این سالن است؛ مرد 31 ساله خوش‌تیپی که هیکلش به ورزشکارها می‌خورد و حرف‌زدنش به دکتر مهندس‌ها. فوق‌دیپلم فنی است و تخصص اصلی‌اش جوشکاری آرگون. تا قبل از اینکه گذارش به زندان بیفتد، با همین کار جوشکاری ماهی یک میلیون تومان کاسب بوده.

پس دانستن اینکه چنین آدمی با این درآمد اینجا چه‌کار می‌کند جالب است؛ «یک عتیقه خریده بودم که می‌گفتند سرقتی است. راستش را به‌تان بگویم، می‌دانستم که سرقتی است. یک قمه فلزی بود و یک کاسه سفالی. 55 میلیون خریدمش در حالی که حداقل 250 میلیون قیمت داشت. فکر نمی‌کردم گیر بیفتم ولی 6 ماه بعد سرمرز گیر کردم».

 و وقتی از او می‌پرسی که چرا این کار را کرده، جواب می‌دهد:  «چرا؟ خودم هم نمی‌دانم. من آدم مجردی بودم که سال 71 از یک شرکت خارجی ماهی 1800 دلار حقوق می‌گرفتم. چه می‌دانستم گیر می‌افتم؟ یارو را بعد از اینکه جنس را به ما فروخت، پر کردند که برو شکایت کن. همین برای ما شد دردسر».

از 4 سال حبس کاظم، 20 روز هم گذشته. در واقع او الان درگیر انجام کارهای اداری‌اش است که بیاید بیرون. او را هم اول برده بودند ندامتگاه کرج ولی بعد از 2 سال خودش زمینه آمدن به اوین را فراهم کرده؛ «رفتم صادقانه گفتم حاجی خیاطی بلد نیستم ولی از اینجا خسته شده‌ام. معتاد هم که نبودم. برای همین قبول کردند که بیایم اوین».

کاظم آخر اعتماد به نفس است؛ «آنجا تبعیدگاه بود. وقتی آمدم اینجا ظرف 2 روز خیاطی یاد گرفتم. الان کاپشن‌دوزم. ماهی 15-10 تومان هم می‌دهند که بود و نبودش برایم فرقی نمی‌کند؛ فقط همین که بیکار نباشم خوب است».

 او توضیح می‌دهد که توی زندان خرید و فروش نقدی ممنوع است. سیستم این جوری است که خانواده زندانی‌ها به حساب فروشگاه زندان پول‌واریز می‌کنند و بعد آنها می‌توانند به صورت اعتباری از مغازه خرید کنند. کاظم می‌گوید: «در زندان سیگار آزاد است ولی به محض اینکه بفهمند کسی معتاد است برش می‌گردانند به همان ندامتگاه کرج».

 او ترجیح می‌دهد خودش آستین بالا بزند و غذا بپزد. هر سالن، هر روز بسته به نوع غذا، یک یا 2 ظرف بزرگ سهمیه دارد که این غذا بین اتاق‌ها تقسیم می‌شود؛ «عدس پلو، قیمه، خورش سبزی، لوبیا پلو... از این چیزها می‌دهند ولی کسی نمی‌خورد. هر سالن برای خودش اجاق گاز دارد و بچه‌ها خودشان آشپزی می‌کنند».

بدشانسی مرد جوان
سعید، 21ساله، جرم: تصادف با موتور و قتل غیر عمد. محکومیت: 25 ماه حبس و 35 میلیون تومان دیه.

او جوان‌ترین زندانی اینجاست و اتفاقا تازه وارد هم هست. در واقع از اول ماه رمضان مهمان اوین شده؛ پسر خوش‌تیپ و ساده‌ای که توی بند همه هوایش را دارند. در یک تصادف، او و 2تا از دوستانش با یک موتور می‌زنند به یک پیرمرد و طرف فوت می‌کند.

 سعید راننده بوده و گواهینامه هم نداشته؛ حتی موتور هم مال خودش نبوده و حالا پای پسر جوان گیر است؛ «اگر رضایت بدهند که می‌روم بیرون وگرنه باید حبس بکشم چون توانایی پرداخت دیه را ندارم. می‌گویند تا ندهی، نمی‌روی». زبانش کمی لکنت پیدا کرده. سرباز حفاظت می‌گوید وقتی آمد خوب بود، از بس که فکر و خیال کرده و استرس داشته، این جوری شده.

خودش می‌گوید: «قبل از اینکه بیایم اینجا از برخورد آدم‌ها می‌ترسیدم. فکر می‌کردم فضا خیلی بد باشد اما وقتی آمدم دیدم اوضاع خیلی بهتر از تصورم است. الان 19نفریم توی یک اتاق. آنها هم همه تصادفی‌اند و همه کمکم می‌کنند تا خیلی به‌ام سخت نگذرد». سعید الان نیروی خدماتی سالن به حساب می‌آید؛ «غذا پخش می‌کنم، نظافت می‌کنم و... حقوق نمی‌دهند به خاطر این کار. به هر حال هر چه باشد، زندان است. هتل هم اگر باشد، باز زندان است».

او از نوزدهم مهرماه باید می‌رفته سربازی و الان همه‌اش نگران این است که آن طرف غیبت نخورد؛ هر چند سربازی که کنار دستش ایستاده، برایش توضیح می‌دهد که به خاطر شرایط خاصش اضافه خدمتش را می‌بخشند. او آن بیرون در پارکینگ خانه‌شان کار می‌کرده و حالا قصد دارد بیرون که رفت، دوباره کارش را شروع کند.

آخر پسر جوان برای آینده‌اش برنامه‌هایی دارد؛ «نامزد دارم. از وقتی که این دردسر برایم درست شد، خیلی کمکم کرده. قرار بود با هم ازدواج کنیم ولی خب، این مسئله پیش آمد. الان هم خانواده‌اش می‌دانند که اینجا هستم ولی با این حال نامزدی‌مان را به‌هم نزدند. روزی که قاضی احضارم کرد، همه‌اش به او فکر می‌کردم».

سعید آخر حرف‌هایش می‌گوید هر قسمت از حرف‌هایم را که می‌خواهید ننویسید ولی این تکه آخر را حذف نکنید. می‌گوید: «می‌خواهم نامزدم بداند که چقدر دوستش دارم».