تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۴:۵۳

طنز > ح دو چشم: صحنه‌ی اول: کمی قبل از آن اتفاق هولناک سردبیر سرش را روی میز شیشه‌ای گذاشت و به فکر فرو رفت. موجی گرم مثل امواج مایکروویو توی تنش دوید و دست‌هایش بی‌حس شدند.

كمي بعد پاهايش هم گزگز شد. فكر كرد حتماً به‌خاطر هواي آلوده است. هواي آلوده... هواي آلوده... پف‌ف‌ف...

در همان لحظه، توي سالن بزرگ تحريريه هم وضع به همين ترتيب بود. آقاي ح دوچشم سرش روي گردنش خم شد و به فكر فرو رفت. ته نگاهش اتاق و همه‌ي محتوياتش مثل موجي گرد مي‌چرخيد و در سوراخي فرو مي‌رفت. درست مثل فرو‌رفتن آب‌هاي كف‌آلود و كثيف توي سوراخ راه‌آب ظرف‌شويي. حس نداشت دستش را تكان بدهد. حتي زبانش چوب شده بود و نمي‌جنبيد. فكر كرد چه مي‌كند اين آلودگي... آلودگي...
پف‌ف‌ف...

كمي‌ آن‌طرف‌تر خانم ح جيمي يك‌هويي سرش را توي دستش گرفت و نشست. او كه عادت نداشت بنشيند و همه‌اش در حال ورجه‌وورجه بود، نشست و خيره شد به جهاني كه مثل موج دور سرش مي‌چرخيد. حتي همكار روبه‌رويي‌اش هم مي‌چرخيد و كش مي‌آمد.

خانم خ يك نقطه، دست كمي از بقيه نداشت. او هم اول دماغش تير كشيد، بعد سرش تير كشيد، بعد دلش تيركشيد و افتاد روي صندلي و به تير فكر كرد. اول تير، روز تولدش بود و هميشه فكر مي‌كرد آخر تير از دنيا مي‌رود. ولي حالا كه دي بود، 15 دي، روز تولد دوچرخه.

آقاي ت دسته‌دار كه داشت از صداي سوت ديوانه مي‌شد مثل سوسكي دور خودش چرخيد و چرخيد و آخرش ايستاد و بعدش نشست و گفت: «مُردم از اين هواي آلوده.»

آقاي ت دسته‌دار، آقاي ط دو نقطه، آقاي ف سه نقطه، آقاي ص دندانه‌دار، خانم ش بي‌دندانه و... به ترتيب حروف الفباي فارسي به همين‌ترتيب از پا در آمدند.

 

  • قبل از صحنه‌ي اول:

تمام اين اتفاق‌ها بعد از آن اتفاق لعنتي رخ داد. اتفاق كه نبود، حادثه‌اي شگفت‌انگيز بود. از نگهباني روزنامه تلفن زدند به تحريريه‌ي دوچرخه و گفتند: «برايتان يك بسته آورده‌اند.»

منشي سردبير گفت: «راهنمايي‌شان كنيد طبقه‌ي پنجم، دفتر دوچرخه.»

سه دقيقه‌ي بعد آقاي پيك موتوري با لباسي بنفش و چسبان و كلاهي شبيه فضانوردها خيلي سرد و غيرصميمي از راه رسيد و كيك ژله‌اي عجيبي را روي ميز گذاشت. بي آن‌كه كلاه ايمني‌اش را بردارد با صدايي نخراشيده گفت: «دوچرخه‌جان! تولدت مبارك!»

هنوز كسي نپرسيده بود اين هديه از طرف كيست كه پيك موتوري غيب شد. انگار اصلاً هرگز كسي با كيكي به آن‌جا نيامده بود. همه با انگشت حيرت كه به دهانشان چسبيده بود به هم نگاه مي‌كردند. كيك شبيه يك موتورسيكلت ژله‌اي شفاف بود. از داخل كيك صداي آهنگ و هياهو و بوق مي‌آمد. خيلي هيجان‌انگيز بود.

آقاي ح جيمي گفت: «مهم نيست كي اين كيك را فرستاده، مهم اين است كه اين كيك حالا اين‌جاست و از آن مهم‌تر اين كه من خيلي گرسنه‌ام.»

آقاي ت دسته‌دار گفت: «بله، مهم نيست پيك موتوري اين كيك موتوري را آورده يا كيك موتوري آن پيك موتوري را. مهم اين است كه يك كيك موتوري آمده دوچرخه.»

خانم ح جيمي گفت: «قرار بود بچه‌ها خودشان بيايند و يك كيك هم بياورند. فكر نمي‌كردم بدهند به پيك موتوري بياورد.»

خانم خ يك نقطه گفت: «خب. مهم اين است كه اين كيك اين‌جاست. لابد درس و مدرسه داشته‌اند كه نتوانسته‌اند بيايند.»

بقيه هم در همين راستا چيزهايي گفتند و تيكه‌هايي انداختند كه ارزش ادبي چنداني ندارد.

بعد زنگ زدند به آبدارخانه كه چاي بياورند. چاي كه آمد در يك چشم برهم زدن همه به سمت كيك موتوري حمله‌ور شدند. همه به جز خانم ح جيمي كه بدجوري سرماخورده بود. او فقط براي همراهي با ديگران انگشتش را زد توي ژله و مزه‌مزه كرد. همين. در عرض چهاردقيقه و بيست ثانيه كيك موتوري جويده و لهيده و بلعيده شد.

پيك موتوري، دم در روزنامه خنده‌اي شيطاني سرداد و از زور خنده شكمش را ماليد. مأموريتش را به خوبي انجام داده بود و حالا نوبت اشباح بود. جلوتر رفت و درست زير پنجره‌‌اي كه دفتر دوچرخه بود ايستاد. دسته‌ي گاز موتورسيكلت را تاب داد و همراه با صداي اگزوز موتور گفت: «هان... هان... هان...»

دود غليظي به هوا برخاست و تا طبقه‌ي پنجم رفت. دودي كه از دور شبيه اشباح خبيث بود. تكه‌تكه و موذي و تسخير كننده. دوچرخه تسخير شد، مثل آب خوردن.

 

  • صحنه‌ي دوم:

تلفن زنگ خورد. كسي ميلي به برداشتن گوشي نداشت. خانم ح جيمي از خواب پريد و اطراف را نگاه كرد. هر كس سرش به كار خودش گرم بود. پس چرا كسي گوشي را برنمي‌داشت. چرا همه نسبت به اين صداي زنگ بي‌تفاوت بودند؟ به زحمت خودش را به تلفن رساند و گوشي را برداشت. با صدايي كه در نمي‌آمد و به زور از گلويش خارج مي‌شد گفت:

- الو...

- سلام... ا... حالتان خوب است. من فلاني هستم.

- خب چه‌كار كنم؟

- يادتان رفت؟ ما براي تولد دوچرخه كيك گرفته‌ايم. قرار بود بياييم ببينيمتان. تشريف داريد تا نيم‌ساعت ديگر بياييم؟

- بله... اما... ام...

ناگهان دست سردبير گوشي را از او گرفت و تلفن را قطع كرد. با صدايي كه انگار مال خودش نبود، گفت: «شما نبايد موقع كار با تلفن صحبت كنيد.»

خانم ح جيمي خواست بگويد كه اين تلفن هم كاري بود كه نشد. يعني فرصت پيدا نكرد. چيزي محكم به كله‌اش كوبيده شد كه مثل مانيتوري خاموش شد. همه‌ي همكاران اين صحنه را ديدند و با بدجنسي خنديدند. كسي نبايد مزاحم كارشان مي‌شد.

 

  • صحنه‌ي سوم:

يكي ديگر از تلفن‌ها زنگ خورد. كسي كه آن‌طرف خط بود گفت: «من از چاپخانه زنگ مي‌زنم. پس چرا فايل‌ها را نمي‌فرستيد؟»

منشي تحريريه گفت: «باشد... تا نيم‌ساعت ديگر مي‌فرستيم.»

صدا خيلي شاكي بود: «يعني چي تا نيم‌ساعت ديگر؟ شما طبق برنامه‌ي زمان‌بندي،  تا الآن يك ساعت دير كرده‌ايد.»

منشي گفت: «باشد حالا شلوغش نكنيد. كامپيوتر خراب شده. داريم درستش مي‌كنيم.»

سردبير سيم تلفن را از پريز بيرون كشيد و گفت: «ولش كن. وقت نداريم. زود باشيد بچه‌ها.»

 

  • صحنه‌ي چهارم:

ده دوازده‌تا نوجوان كه كشته و مرده‌ي دوچرخه بودند از سر چهارراه راه افتادند. با هم قرار گذاشته بودند كه پول روي هم بگذارند و كيكي براي تولد نشريه‌‌اي كه دوست داشتند بخرند. توي راه بگو و بخند داشتند. بعضي‌هايشان هم از هيجان كف كرده بودند. فكر مي‌كردند حالا كه بروند آن‌جا. تحويلشان مي‌گيرند و قربان صدقه‌شان مي‌روند.

 

 

  • صحنه‌ي پنجم:

سردبير نشست پشت يكي از كامپيوترها و براي رييس پيام فرستاد:

رياست محترم اشباح شب‌ها.

با عرض سلامي مملو از آلودگي قلبي به عرض
مي‌رساند كارها دارد طبق نقشه انجام مي‌شود. همه‌چيز عالي و روبه راه است. منتظر پيام بعدي من باشيد.

فقط يكي از كاركنان دوچرخه كه از آن كيك نخورده هي هوشيار مي‌شود و در كارمان اختلال ايجاد مي‌كند.

جواب آمد:  او را از پنجره به بيرون پرتاب كنيد. بايد طوري سقوط كند كه به نظر خودكشي بيايد.

جواب داد:  فعلاً بي‌هوش است.

جواب آمد: چرا شبحش در جسمش نرفته؟ ما بابت اين شبح‌ساز كلي پول داده‌ايم.

جواب داد: ايشان سرما خورده بود و فقط يك انگشت كوچولو از خامه‌ي كيك خورد.

جواب آمد: هرچه زودتر سر به نيستش كنيد.

در اين لحظه آبدارچي وارد شد و شروع كرد به جمع‌كردن استكان‌ها و ليوان‌هاي چاي. توي دلش گفت: «بي‌انصاف‌ها! همه‌ي كيك را خورده‌اند و حتي يك تعارف هم به ما نزدند.»

سردبير فوري پشت كامپيوتر نشست و صفحه‌اي از صفحه‌هايي را باز كرد كه بايد به چاپخانه مي‌رفت. صفحه‌ي جلد بود. آبدارچي رفت و در را پشت سرش بست. سردبير يادش رفت كه مي‌خواست كلك ح جيمي را بكند.

شروع كرد به كاري كه برايش برنامه‌ريزي شده بود. فوري عكسي را كه براي جلد كار شده بود پاك كرد و عكسي كه دوست داشت به جايش قرار داد. يعني تصوير دوچرخه‌اي خوشگل موشگل و ماماني در برف را نابود كرد و تصوير موتورسيكلتي قديمي و كل و كثيف به جايش گذاشت. زمينه‌ي صفحه را هم سياه دودي كرد.

آن گاه لبخند زد. لبخندي كه بوي شيطنت مي‌داد. از خودش و لبخندش يك عكس سلفي گرفت و گذاشت در اينستاگرام.

شبح خانم خ يك نقطه صفحه‌ي خبر را باز كرد. تيتر اين بود: «هواي آلوده دشمن سلامتي كودكان» با خشونت و عصبانيتي باور‌نكردني هواي آلوده را تبديل كرد به بستني و فالوده. تيتر كاملاً عوض شده بود:

«بستني و فالوده دشمن سلامتي كودكان»

و بعد دست برد توي اصل خبر:

به گزارش گروه خبر دوچرخه، كارشناسان اعلام كردند با توليد موتورسيكلت‌هاي دودزا مي‌توان كليه‌ي بيماري‌هاي تنفسي را در جامعه رواج داد.

دكتر فلان‌پور گفت: بر خلاف تصور مردم دود چيز خوبي است و مي‌تواند بيماري‌هاي عصبي، ريوي، كليوي، چشموي، گوشوي و جسموي را درمان كند. اين پزشك افزود بستني و فالوده باعث سرطان،  پوكي استخوان و منحل‌شدن ريشه‌ي دندان خواهد شد.

آن‌گاه روي كلمه‌ي save (ذخيره) كليك كرد و لبخندي دودي زد.

در ميز كناري، دبير سرويس ادبيات با ماسكي از خنده‌اي موذيانه داشت روي صفحه‌ي جزيره كار مي‌كرد. او تند و تند كلمه‌هاي جديد خودش را جايگزين كلمه‌هاي اصلي مي‌كرد:

در آن روز بهاري و زيبا، سيامك انتقام خود را از پدرش گرفت. او را لاي پتو پيچيد و از بالاي آبشار به ته دره انداخت. مادرش گفت: «چرا اين كار را كردي؟ اين بود پاداش آن همه خوبي والدين؟»

سيامك گفت: «نه، هنوز مانده.» و تفنگش را به سوي مادرش گرفت و شليك كرد. آن گاه خنده‌اي مذبوحانه سر داد و سوار موتورش شد تا به مدرسه برود و از اولياي مدرسه هم انتقام بگيرد.

او اسم داستان را هم تغيير داد: بكش تا زنده بماني!

و در ميز آن طرفي فاجعه‌اي ديگر در حال اتفاق بود. دبير صفحه‌ي دانش و فناوري داشت مطلب را تغيير مي‌داد:

نوجوان‌هاي امروز نياز به ورزش ندارند. زيرا غذاهاي خوب و مقوي مثل فست‌‌فودها به اندازه‌ي كافي لاغر كننده هستند. نوشابه كه ديگر نگوييد. با نوشابه مي‌توان لذت زندگي را تجربه كرد. درضمن هر كس كتاب بخواند [...] است. زير كتاب باعث مي‌شود كه عضلات مغز شل و ول شود.

او هم مثل بقيه از خوشحالي جيغي كشيد و عكسي سلفي از خودش و نيشش گرفت و در اينستاگرام جاي داد.

بازي داشت به خوبي و خوشي تمام مي‌شد. اشباح در حال ارسال فايل دوچرخه به چاپخانه بودند كه ناگهان در باز شد و عده‌اي نوجوان ريختند توي دفتر، يك‌صدا گفتند: «سلام سلام دوچرخه/ با وجود گرم تو، دنيا داره مي‌چرخه/ شعر و سرود و تنبك/ تولدت مبارك!»

همه‌ي اعضاي اشباح دوچرخه برگشتند و آن‌ها را نگاه كردند. نگاهشان سرد و آهنين بود. نوجوان‌ها وارفتند. خجالت‌زده به هم نگاه كردند و سرشان را پايين انداختند. خواستند راهشان را كج كنند و برگردند كه جسورترين‌شان گفت: «يعني از ديدن ما خوشحال نشديد؟»

سردبير گفت: «نه! معلوم است كه ما هيچ‌وقت از ديدن شما خوشحال نمي‌شويم.»

دومين نوجوان جسور گفت: «ولي ما برايتان كيك آورده‌ايم. مثل پارسال و سال‌هاي قبل.»

سردبير گفت: «كيكتان توي سرتان بخورد. زود گم شويد و از اين‌جا برويد بيرون.»

اشك توي چشم‌هاي بچه‌ها جمع شد. با عشق پول توجيبي‌هايشان  را روي هم گذاشته بودند و كيك خريده بودند. تازه فشفشه و شمع هم خريده بودند. بادكنك و كاغذ رنگي‌هم درست كرده بودند. با حيرت و تعجب مي‌خواستند از دفتر بيرون بروند كه پيامكي به يكي از آن‌ها رسيد.

(بچه‌ها نرويد. اين هايي كه مي‌بينيد دشمن دوچرخه هستند. بياييد... بياييد جشن بگيريد و شلوغ‌كاري كنيد. جاي شما اين جاست نه اين‌ فلاني‌ها...)

بچه‌ها پيامك را به هم‌ديگر نشان دادند. پيامك از سوي خانم ح جيمي بود كه آن‌ها را به آن‌جا دعوت كرده بود. يك مرتبه برقي از چشم بچه‌ها بيرون جست و درخشيدن گرفت. از آن برق‌هاي نوجواني. نگاهي دوباره به آدم‌هاي (ببخشيد به شبح‌هاي) تحريريه انداختند و توي دلشان شمارش معكوس را شروع كردند.

 10، 9، 8 ، 7، 6، 5، 4، 3، 2، 1، 0 ...آتش!

فشفشه‌ها را روشن كردند و در عرض سه‌سوت بادكنك‌ها را باد كردند. اشباح با ديدن آتش فشفشه‌ها حالشان مشوش شد. اولش لرزيدند و بعدش ترسيدند. سپس نوبت كيك‌بازي شد. بچه‌ها كيك تولد را گذاشتند وسط و آن را بريدند. اول يك تكه گذاشتند توي بشقاب براي سردبير. خواستند بكوبند توي صورت ايشان. سردبير كه زرنگ‌تر از اين حرف‌ها بود جاخالي داد، ولي خوش‌بختانه آقاي
ح دوچشم پشت سرش بود و خورد توي صورت او.

ح دوچشم خامه‌ها را از صورتش پاك كرد. ولي دهانش هم پر از تكه‌اي كيك خامه‌اي بود. كيكي كه مزه‌ي عشق مي‌داد. كيك داشت مثل دارويي تأثير خودش را مي‌گذاشت. داشت او را مي‌برد به دوران خوش نوجواني كه بشقاب ديگري به سوي شبح سردبير پرتاب شد. سردبير درجا بشقاب را مثل توپ فوتبال شوت كرد. بشقاب به مانيتوري خورد و كمانه كرد و صاف رفت نشست وسط فرق سر خانم خ يك نقطه.

او هم وقتي طعم كيك توي دهانش نشست سرش را تكان‌تكان داد و گذاشت داروي نهفته در كيك در تمام وجودش پخش شود؛ «آه... حس‌هاي خوب نوجواني... مرا در بربگيريد...»

اما بشقاب بعدي دوباره به سوي سردبير زبانه كشيد. اين‌ بار هم سردبير جاخالي داد. اما ح جيمي كه كاملاً هوشيار شده بود بشقاب را در هوا گرفت و به محض اين‌كه سردبير سرش را بالا آورد آن را دودستي تقديم كرد.

آقا... از چپ و راست كيك بود كه شليك مي‌شد. شووپ و شووپ عينهو بشقاب پرنده از اين طرف به آن طرف، از آدم به شبح، از شبح به آدم، از شبح به شبح. كار تمام بود. كم‌كم اشباح با خوردن كيك تبديل به شخصيت واقعي خودشان ‌شدند.

 

 

  • صحنه‌ي آخر:

تلفن زنگ خورد. همه به آن نگاه كردند. از سه حال خارج نبود. يا از چاپخانه بود و دنبال فايل جديد دوچرخه مي‌گشتند، يا از سوي رييس كل بود و مي‌خواستند بدانند ماجراي اين هياهو چيست؟ يا همان مرد موتورسوار بود و مي‌خواست بداند عمليات در چه مرحله‌اي‌است. اصلاً مهم نبود. بلا دفع شده بود و همه مشغول گرفتن عكس‌هاي يادگاري بودند.

و بدين ترتيب بلايي غيرآسماني از سر دوچرخه دور شد و دوچرخه قدم به هفده سالگي گذاشت.